مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

مطلب جدید را که پست کردم وبلاگ را باز کردم و نگاهی انداختم.

پنج تا پست پایین تر رسیدم به : لاسند من لا سند له

پست را خواندم و یادم آمد بعد از آن شب شاید ده روز هم طول نکشید که هم مشکل دانشگاهم حل شد هم مشکل وام.

حالا دانشجو هستم و فردا قرار است کلید خانه مان را تحویل بگیریم...

گاهی از لطف و نعمت های خدا شرمنده میشوم.

اول کلی دعا میکنم بعد که خدا اجابت میکند خجالت میکشم و فکر میکنم لیاقتش را نداشتم. شاید برای همین به اندازه کافی شکر نعمت ها را به جا نمی آوردم. میدانی فکر میکنم گاهی قدردانی یعنی با افتخار و با سر بالا نعمتی را بپذیری و به شکل درست استفاده اش کنی.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

بعد از کلاس رفتم کتابخانه.

خواب و خوراکم بهم ریخته و توی سرم پر از تصویر دردناک و پر از حرف و پر از خشم است.

پر از دغدغه و غصه و رنجم.

اما تمام اینها نباید جلوی حرکت را بگیرد.

رفتم کتابخانه تا عقب ماندگی جلسه قبل را جبران کنم که سر کلاس سرم توی اخبار غزه بود و تمام مدت سعی میکردم جلوی اشک و گریه ام را بگیرم.

جَنِت را دیدم. گفت یک گروپ روم رزرو کرده و می توانم به او ملحق شوم. قبول کردم. دقیقا نمیدانم چرا. ترجیح میدادم جای دنج تری از کتابخانه بنشینم اما رفتم در اتاق 295 دلگیر بی پنجره. دوست دارم برگرم عقب و بفهمم چرا رفتم آنجا؟ من همیشه از توی ذوق زدن به شدت پرهیز میکنم. این هم چیزیست که دلم میخواهد برای خودم روان کاوی اش کنم! چون خیلی خیلی روی این موضوع حساسم و فکر میکنم باید تعدیلش کنم. بهرحال وقتی مطمئن میشوم که کسی صادقانه و نه از روی تعارف یا اجبار پیشنهاد دوستانه ای میدهد سعی میکنم قبول کنم. البته  فکر میکنم قدرت نه گفتن دارم. سعی میکنم آگاهانه تصمیم بگیرم. آگاهانه مهربانی و توی ذوق نزدن را انتخاب میکنم. اما گاهی هم چیز دیگری ترجیح دارد و نه میگویم ولی حواسم جمع است توی ذوق طرف نخورد.

از طرفی همین چند وقت پیش در یکی از پادکست های مجتبی شکوری که خیلی اتفاقی به گوشم خورد و حتی یادم نمی آید عنوان و موضوعش چه بود، مطلبی شنیدم که خیلی در ذهنم پررنگ شد. می گفت اگر میخواهید محبت دیگران را نسبت به خودتا زیاد کنید اجازه بدهید در حقتان لطفی کنند. اینطوری یک القای ناخودآگاه در ذهنشان اتفاق می افتاد که این آدم لیاقت لطف من را دارد و در نتیجه محبت و صمیمیتشان نسبت به شما بیشتر میشود.

این مطلب مرا دچار شک میکند. به کدام یک از دلابل بالا پیشنهاد جنت را قبول کردم؟ صرفا مهربانی و توی ذوق نزدن؟ یا نیاز به محبت و صمیمیت و شاید توجه؟

صادقانه صادقانه فکر میکنم مخلوطی از هردو بود و شاید کمی بیشتر دومی!

این کمی نگرانم میکند. آیا احساس نیازم به محبت و صمیمت و دوستی بر پایه عقلانیت است و از این جهت که منطق حکم میکنم آدم دوستان و آشنایانی داشته باشد برای معاشرت و برای روز مبادا و برای وقت نیاز و کمک و ...

یا اینکه صرفا بخاط کمبود محبت و این چیزهاست؟

خب دوباره صادقانه فکر میکنم بیشتر اولی ست. البته کمی هم دومی! که آن هم برای خودم قابل درک است و حالا فکر میکنم لازم نیست نگرانش باشم.


پ.ن: میخواستم ماجرایی را بنویسم نه اینکه به نیات درونی خودم بپردازم. اما پیش آمد ... و فرصت را غنیمت شمردم چون این نوشتن ها میتواند بهترین درمان یا منبع انرژی باشد.

. پسرک دائم بیدار میشود و رشته افکارم را قطع میکند. امیدوارم بتوانم بعدا بقیه اش را بنویسم.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

اما امید

امروز باید مینوشتم

باید بنویسم

با هزارتا برنامه آمده ام کتابخانه، خوابم هم گرفته اما باید بنویسم.

آدم وقتی دیر به دیر مینویسد دیگر یادش میروز چگونه باید شروع کند...

حرف زیاد میشود و ابرها توی سر میچرخند. نمیدانی از کجا شروع کنی و نمیدانی کدام حرف، کدام خاطره، کدام فکر مهمتر است. کدام را بنویسی و از کدام چشم بپوشی.

دو روز پیش من سی و یک ساله شدم. وسط طوفان الاقصی و بمباران غزه. وسط تصاویر فرزندان بی جان در آغوش پدرها. وسط ضجه های مادرها بالای جنازه کودکان...

نمیدانم این روزها چطور میشود حال آدم خوب باشد. نمیدانم اصلا درست است حالمان خوب باشد؟

روایت انسان را گوش میکنم و درجه سختی امتحان های خدا حالم را میگیرد... ناامید میشوم از اینکه فرج نزدیک باشد. آنچه تاریخ نشان میدهد این است که امتحان های خدا سخت تر از آن چیزیست که فکرش را بکنی. یکی سخت تر از دیگری...

و فکر میکنم ما واقعا چقدر سختمان است؟ آیا لحظه لحظه مان غرق در اضطرار شده یا اینکه همچنان غرق در روزمره های خودمانیم و لحظه های اندکی مضطر میشویم؟ 

نشانه های ظهور یکی یکی خودشان را به ما نشان میدهند. انگار جهان و کائنات دیگر جان به لب شده اند و تنها ماییم که هنوز آماده نیستیم.

می دانی آدم گاهی دلش میخواهد میان طوفان بی رحمی که احاطه اش کرده، خسته و ناامید از نجات یافتن آرام بگیرد و غرق شود.

اما امید ...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

داشتم فکر می‌کردم من که شما را دارم چرا باید اینقدر حیران باشم؟!

فرزانه پزشکی می‌گفت راه نجات از حیرت ولایت امیرالمومنین و محبت حسین است.

یعنی من به غلط فکر می‌کنم که شما را خیلی خیلی خیلی دوست دارم؟

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

بی‌حالِ بدحال

بدیش اینه که حالت از یه حدی که گرفته تر باشه، میدونی مثلا نوشتن حالتو خوب میکنه ولی دیگه حالشو نداری ...

حالا من که مشکل وقت هم دارم!

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

بعد از نماز دلم خواست بنشینم یک کمی روی ماه خداوند را ببوسم و قربان صدقه اش بروم. یک فراز از دعای جوشن کبیر آوردم و شروع کردم خواندن. چند فراز بعدی رسیدم به این جمله و یاد کامل نبودن مدارک دانشگاهم افتادم. بعد یاد کامل نبودن مدارکمان برای وام خانه افتادم. تکرار کردم : یا سند من لا سند له.
و تو چقدر کفایت میکنی تمام کمبودها را...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

امروز رفتم کتابخانه تا کتاب های جدیدی که رزرو کرده بودم را تحویل دهم. با همسر رفتیم پسرک را گذاشتیم مهد. آنجا هم کمی معطل شدیم بعد از همسر خواستم اگر عجله ندارد مرا ببرد تا کتابخانه تا فقط کتاب ها را تحویل بگیرم. قاعدتا معطلی نداشت. وقتی جلوی کتابخانه پیاده شدم دیدم درش بسته است تازه یادم افتاد ساعت 12 باز میکنند! همانجا یک نفر از کارکنان با کارت وارد شد و دیدم کتابدارها داخل مشغول کارند. با خودم فکر کردم حالا که تا اینجا آمده ام بگذار بپرسم و کتابها را تحویل بگیرم. وقتی نمیگیرد. پرسیدم و خانم کتابدار با خوشرویی کارم را راه انداخت. چندتا از کتابهایی که رزرو کرده بودم را نداشتند میخواست نشانم دهد و بعد از کتابخانه های دیگر برایم سفارش دهد. نمیخواستم زیاد همسر را معطل کنم. اما واقعا رویم نشد به خانم کتابدار چیزی بگویم چون داشت سعی میکرد در خارج از زمان اداری برای من کاری کند. تعداد کتابهایی که سفارش داده بودم خیلی زیاد بود. داشتم توضیح میدادم که هیچ کدام واجب و ضروری نیست و هرموقع برسد دیر نمیشود. اما ته دلم انگار خودم را موظف میدانستم که توضیحی درباره ی چرایی تعداد بسیار بالای کتاب های دریافتی ام بدهم! خب اینجا محدودیتی برای تعداد امانت گرفتن کتاب نداریم من هم همیشه هرچقدر دلم میخواهد امانت میگیرم. پسرک عاشق کتاب است و هروقت کم بیاورم یا بخواهم از پای تلوزیون بلندش کنم، کتاب بهترین حربه است. اما آنجا خاستم یک توضیح منطقی تر بدهم. نمیدانم چرا همیشه خودم را در توضیح دادن بدهکار مردم میدانم. هنوز کسی سوالی نپرسیده شروع میکنم به توضیح و تعریف های گاهی بیخود و گاهی حتی مضر! اخیرا سعی می کنم این را کمتر کنم اما هنوز انگار باید بیشتر تمرین کنم. خلاصه به خانم کتابدار گفتم که دنبال کتاب برای ترجمه میگردم. پرسید پس این کتاب ها را برای خودت میخواهی گفتم هم برای پسرم و هم خودم. گفتم دارم گزینه های مختلف را بررسی میکنم تا کتاب هایی که بیشتر با فرهنگ کشورم همخوانی دارند را انتخاب کنم. آنوقت اسم کشورم را پرسید! بعدش البته همچنان با مهربانی کلی وقت گذاشت و به من گزینه های دیگری که برای ترجمه مناسب هستند را نشان داد و گفت از میخواهی از چه نظر با فرهنگ ایران همخوانی داشته باشد؟ چه میگفتم؟! هرچه میگفتم شاید یک جورهایی توهین یا بی احترامی به فرهنگ غربی محسوب میشد و کار را خراب میکرد. خدا رحم کرد نگفتم مثلا اینکه شخصیت پدر و مادر شخصیت اصلی فلان کتاب های معروف و محبوبشان لزبین هستند و این در فرهنگ ما قابل قبول نیست! البته پدر و مادر که چه بگویم! احتمالا اگر بخواهم آن کتاب ها را ترجمه کنم باید ینویسم مثلا خرس کوچولو و مادر و مامانش! واقا خدا رحم کرد! اتفاقا یکی از کارکنان کتابخانه هم که آنجا بود به نظرم همجنسگرا ست!

آخرش گفتم مثلا در تصویر سازی بعضی کتاب ها نودیتی هست و از آنها نمیتوانم استفاده کنم. خانم کتابدار گفت فکر نمیکنم در کتاب کودکان نودیتی باشد. برای مثال یکی از  سری کتاب های همان خرسی بی پدر را مثال زدم که داستان استخر رفتن خرسی با یکی از مادرانش بود و چند صفحه زنان 90 درصد لخت در اتاق رختکن و زیر دوش های استخر داشت! این را که گفتم چهره خانم کتابدار کمی تغییر کرد. نه اصلا واضح نبود اما من میفهمم. من متاسفانه هوشم در این موردها زیادی بالاست. از آن شدت سرحالی و مهربانی خانم کتابدار کمی کم شد. اما من حسش کردم. و از آن موقع کمی حالم گرفته است. البته بعدش هم باید به همسر که کلی پشت درهای بسته کتابخانه معطل مانده بود توضیح میدادم و عذاب وجدان معطل کردن همسر و دیر شدن کارش هم به آن حال بد اضافه شد!

حالا نه اینکه خیلی حالم گرفته باشد اما کاملا هم نتوانستم از فکرش بیرون بیایم. دنبال علت میگردم!

بگذریم! هنوز ایمیل اولیه را هم به انتشارات نفرستاده ام برای درخواست همکاری و شروع کار ترجمه!

شاید اگر زودتر کار را شروع کنم حالم بهتر شود.

الحمدلله علی کل حال

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

رنج روز!

اینطوری نمیشود . باید بنویسم. باید هرروز بنویسم. باید نوشتن را بگذارم اول لیست کارهای روزانه ام.

نمیخواهم پول مشاور و روانشناس و روانکار بدهم. با کس دیگری هم نمیتونم درست و حسابی صحبت کنم. اگر ننویسم منفجر میشوم! یا از درون میپوسم!

نمیدانم چرا حال این روزهایم اینقدر بد است. اصلا فضای خانه انگار گرفته است. جو خوبی نیست. یک علتش قطعا خودم هستم که حالم خوب نیست اما علت دیگری هم دارد؟ نمیدانم!

دیشب حسابی بالا و پایین کردم ببینم این حال بد از کجا شروع شد. کلی اتفاق کوچک و بزرگ افتاده بود ولی فکر میکنم سر حال بدم برمیگردد به ریجکت شدنم! هر چه هم بیشتر میگذرد و بیشتر با وزارت علوم مکاتبه میکنم و اصرار میکنم بیشتر میفهمم که اشتباه از خودم بوده. دوباره گیج بازی در آوردم. مثل همیشه. مدارک لازم را نفرستادم. بعد ایمیل کسری مدارک را جدی نگرفتم و از آن بدتر اصلا مدارک را ندارم! مامان و پدر همه جا را گشته اند و پیدا نکرده اند. در واقع ریشه حال بدم میرسد به جدی نبودنم و اینکه حواسم به نگهداشتن مدارک مهمم نبوده. نمیخواهم گردن کسی بیندازم ولی خب ... انگار یاد نگرفته ام کجاها باید جدی و محتاط باشم و حواسم باشد. کسی یادم نداده... حالا فهمیده ام ولی در عمل ضعیفم چون آنقدرها فرصت تمرین هم نداشته ام...

بگذریم...

اشتباه اصلی از خودم بوده اما دائم فکر میکنم اگر من یک آمریکایی یا انگلیسی بودم و برای یک رشته معمولی با کلی جای خالی در این دانشگاه معمولی ثبت نام کرده بودم باز هم اینقدر سخت میگرفتند؟ باز هم با وجود مدرک لیسانس و فوق لیسانس و دیپلم دبیرستان بخاطر دسترسی نداشتن به ریز نمرات دبیرستان و پیش دانشگاهی ریجکت میشدم؟ خیلی خیلی خیلی بعید میدانم! بالاخره اینجا دوستانی داشته ام و تجربیاتی و شنیده هایی...

از یک طرف اشتباه خودم، از یک طرف ظلم و تبعیض آنها نسبت به من، این مساله را برایم خیلی آزار دهنده کرده. دوست داشتم کلا بیخیالش شوم و از فکرش رها شوم. کلا فکرش را نکنم و بگذارمش کنار. قید دانشگاه رفتن را بزنم و سر فرصت به کارهای دیگر فکر کنم. اما استخاره گرفتم برای ادامه پیگیری قبولی دانشگاه و خوب آمد.

نمیدانم حکمتش چیست...

شاید باید قوی تر شوم. خیلی دارم رنج میکشم. فقط هم این نیست. این در واقع "رو" ترین موضوع این روزهایم است. اما زیر لایه های رویی این زندگی کلی رنج واقعی هست... آنقدر زیاد که دوست دارم .... بماند!

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

حالم اصلا خوب نیست و دوست دارم از شدت خستگی بمیرم. واقعا دلم میخواهد بمیرم.

از فکر اینکه چقدر ضعیف و ناتوانم احساس عذاب وجدان میکنم و این خسته ترم میکند.

مامان یک هفته بیشتر است که آمده. من انگار خسته ترم. مامان قرار است دو ماه بماند و من به خودم نوید میدهم از فردا که مهد پسرک شروع شود و خستگی سفر هفته قبل هم کاملا گرفته شود اوضاع بهتر میشود. وقت خالی بیشتری پیدا میکنم و میتوانم کمی با برنامه ریزی کارهایم را پیش ببرم. اما دلم با این فکرها آرام نمیشود. مامان مهمان است و میخوام میزبانی کنم. میخواهم اینجا استراحت کند و خوش بگذراند. گرچه به همه گفته ایم مامان دو ماه می آید تا کمک حال من باشد اما من تکلیفم را با خودم مشخص کرده بودم. من میخواستم مامان اینجا آرامش را تجربه کند و با نوه و دختر و دامادش خوش بگذراند. آخر چرا مادرها همیشه باید بار بچه ها را به دوش بکشند؟

اما انگار جسم و روح خسته ام با این تصمیم من کنار نیامده. بدنم دلش میخواهد با خیال راحت بعد از چندین ماه درست و حسابی، بدون فکر و دغدغه رسیدگی به همسر و فرزند مریض شود و بیفتد روی تخت، و روانم میخواهد آرامش را تجربه کند. زمان های بیشتر از ده دقیقه ایِ پیوسته ی بدون درگیری با بیرون را. اینکه لااقل  روزی یک ساعت در بیداری فقط مشغول خودم و کارها و برنامه های خودم که ربطی به همسر و فرزند و ... ندارند بشوم.

گرچه در بهترین شرایط هم کار سختی است برای یک مادر که حواسش را کاملا از فرزندش پرت کند، تمرین و ذهن آگاهی میخواهد.

بگذریم این محرم بی مجلس و روضه هم که رسما و قویا قوز بالا قوز بود یا شاید بهتر باشد عبارت دیگری به کار ببرم. مثلا درد ر.ی درد... نمک روی زخم...

احساس میکنم دارم میترکم...

 

پ.ن: عنوان: فال گرفتم... برای مردن...

 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

من پس از تو

امروز یک سریال قدیمی تینیجری را دوباره نگاه میکردم.

یادم آمد خیلی سال پیش که برای بار اول دیدمش فکر میکردم دوست دارم همسر آینده ام مثل فلان کاراکتر سریال جذاب و با شخصیت و بانمک و عاقل باشد و امروز فکر میکردم دوست دارم پسرم وقتی به سن جوانی رسید اینطور عاقل و باشخصیت و جذاب و باحال باشد!

بعد فکر کردم چقدر عوض شدم....

چقدر همه چیز عوض شده....

  • مادر خوب