مادر خوب، مادری است که می نویسد

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

پسرک نمیخوابد. نمی‌تواند بخوابد. خسته و خوابالو ست ولی خوابش سنگین نمیشود. دائم بیدار میشود. به سختی دوباره به خواب میرود و خیلی زود دوباره بیدار میشود. من داغان له‌ام! بی‌خوابی‌ها و خستگی‌های این ده ماه یک طرف و فکر کارهای ناتمام سفر و جابجایی یکجور دیگر خسته ام میکند.

معده‌ام پوکیده از بس این مدت با اضطراب غذا خوردم و بخاطر گرسنگی زیاد و وقت کم تند تند خوردم. پسرک هم وضع بهتری ندارد. بهرحال او هم شیر من را میخورد. بیست و چهار ساعته درگیرم. زمان استراحت همراه با آرامشی تقریبا برایم نمانده و فکر اینکه حالاحالاها اوضاع بهتر نمیشود و دست تنها خواهم بود خسته ترم میکند. فکر اینکه با این اوصاف حتی فکر کردن به بچه دوم هم دیوانگی است. من ساده خوش خیال را بگو که چه برنامه‌ها و نقشه‌هایی داشتم برای اینکه تفاوت سنی بچه‌هایم کم باشد.

حالا این مسئولیت و کار سنگین شبانه روزی بدون استراحت و بازنشستگی اشکم را وقتی درمی‌آورد که به عاقبتش فکر میکنم. به اینکه عاقبت از اینهمه زحمت و مراقبت چه چیزی در می‌آید؟ به اینکه با وجود تمام این زحمت‌ها حواس پرتی و ناآگاهی در تربیت این انسان کوچک ممکن است تمام این زحمات را هدر دهد.

این شبهای خیلی خسته‌ی بی‌خواب با زانوهایی که دیگر توان وزن بچه ده کیلویی را ندارند. با چشمانی که به زور نور گوشی باز میشوند تنها درخواستم از خدا میتواند عاقبت بخیری پسرک باشد. و ثوابی هم اگر از این شب‌بیداری‌ها و خستگی‌ها قرار است نوشته شود میدهم در ازای تضمین اجابت خواسته‌ام. و البته که به عاقبت بخیری قانع نیستم. میخواهم همه‌اش خیر باشه. از اول تا وسط و تا آخر لحظه لحظه اش را زیر سایه امن و سلامت خداوند میخواهم‌ همراه با لبخند رضایتش .

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

حال خوب

حالم بهتر است.

پسرک بزرگ شده. حالا دقیقا نه ماه و یک هفته دارد. گرچه حسابی بلا و بازیگوش شده و دائم باید مراقبش باشم که نیفتد و کار دست خودش ندهد اما همین که بی قراری های دندان درآوردنش خیلی کمتر شده حال و روز ما هم بهتر است. حالا ده دندان دارد و دوتا هم ظاهرا در آستانه بیرون زدن هستند. خدا رو شکر خوب میخورد اما همچنان زیاد آروغ میزند و بخاطر آروغ از خواب بیدار میشود که همین یک مورد گاهی خیلی اعصابم را خورد میکند. به نظر میرسد علت آروغ هایش رفلاکس باشد و دیروز که دیدم دارد دندان جدید در می آورد فهمیدم رفلاکس شدیدی که چند روزیست مبتلا شده احتمالا به همین علت است.

هشت ماه و بیست و هفت روز داشت که اولین کلمه معنا دارش را گفت : ماما!

ماما را از خیلی وقت قبل تر می گفت. معمولا وسط غرغر ها و گریه هایش. چند شبی بود که نصف شبها که با گریه از خواب بیدار میشد واضح تر ماما میگفت مخصوصا وقتی پدرش بالای سرش میرفت. فکر میکردیم لابد شیر میخواهد و مرا صدا میکند.

تا اینکه یک روز صبح که تازه بیدار شده بود پدرش بغلش کرد و تََوی هال برد. من رفتم دستشویی و همسرم پسرک را وسط هال گذاشت و خودش رفت تا از اتاق چیزی بیاورد. یکهو پسرک انگار ترسیده باشد تند و تند چهار دست و پا سمت راهرو آمد و خیلی واضح و با لحن کاملا معنی دار و مشخصی گفت ماما! شاید هم حتی گفت : مامان! من از دستشویی پریدم بیرون و گفتم جان مامان و بغلش کردم. از آن روز به بعد دیگر به این واضحی مامان معنا دار نگفته. ولی همان ماما های لابلای غرغر و نق نق را همچنان دارد.

خیلی منتظرم که زودتر به حرف بیفتد و صدایم کند چون همان یکباری که طعمش را چشیدم انگار از تمام تجربه هایی که در این بیست و نه سال زندگی ام تا به حال داشته ام شیرین تر بود!

 

خب دیگر...

حالم خوب است و حرف خاصی ته دلم نیستَ

کیک پختم، دوش گرفتم، موهایم را سشوار کردم. غذای فردا تقریبا آماده است و فکر کردم حالا در این آرامش نسبتا نسبی خوب است کمی هم بنویسم تا مادر بهتری باشم.

به همان دلیلی که فکر میکنم مادر خوب مادری است که مینویسد...

  • مادر خوب