مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

مادر سالم!

فکر می کنم بیشتر از یک ماه است که مریضی دست از سرمان برنداشته. پسرک هرروز با ویروس جدید از مهد کودک می آورد. گرچه من خوب بودم. یعنی فرصت مریض شدن و افتادن نداشتم. اما این بار افتادم. دیروز اینقدر حالم بد بود که حتی فکر اینکه به زودی عازم سفر هستیم آزارم میداد. دلم میخواست حداقل یک ماه فقط استراحت کنم. اما امروز دوباره سرپا شدم. الحمدلله.

حالا دغدغه اصلی ام تولد پسرک است که یک ماه است دائم حرفش را میزنم و قولش را داده ام اما انرژی اش را ندارم که یک مهمانی کوچک بگیرم.

اما دلم میخواهد اصلا فکرش را نکنم تا ببینم حال و اوضاعمان چطور پیش میرود.

یکی از آرزوهای ما مادرهای بدون کمک همیشه با خیال راحت مریض شدن است! گاهی واقعا دلم میخواهد دغدغه بچه و همسر نداشته باشم و با خیال راحت مریض شوم و دو سه روز بیفتم در بستر...

اما از وقتی مادر شدم سیستم ایمنی بدنم به شدت در مقابل بیماری مقاومت میکند. میداند که اگر بیمار شوم نمیتوانم درست و حسابی استراحت کنم! خنده دار است که گاهی دلم مریضی میخواهد! البته بدون گلو درد و دل درد!

الحمدلله علی کل حال

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

وسایلم را جمع می کنم و لابلای همکلاسیها از کلاس خارج میشوم، زیر نور آفتاب دلچسب، همینطور که تمرین تنفس مایندفولنس انجام میدهم، خیره به برف هایی که رد پایم را رویشان جا میگذارم به سمت ساختمان بی کی میروم. قبل از ورودی ساختمان کنار مسیر رود می ایستم، نور آفتاب روی شاخه های برفی که تا روی آب پایین آمده اند صحنه دلپذیری ساخته، صحنه دلپذیری که کسی نه می بیند و نه توجه می کند، صحنه دلپذیری از منطقه ای تکراری که روزی چندبار از کنارش رد میشویم. می ایستم و عکس می گیرم. وارد بی کی میشوم، از کنار کنتین شلوغ میگذرم، میروم کتابخانه، همینطور که از پله ها بالا میروم، از زیر پله ها نگاه می کنم به چهره دانشجوهایی که تنها یا دوتا دوتا یا چندتایی نشسته اند، مطالعه می کنند، گپ میزندد، معاشرت می کنند، و فکر میکنم گرچه سخت نیست قاطی شدن با اینها، سخت است فراموش کنم که دنیاهایمان چقدر فرق می کند. تجربه های گذشته و حس و حال این روزها، هروقت از خانه بیرون می آیم مقابل چشمانم یک تابلو بزرگ را نگه میدارند: تو از دنیای دیگری هستی!

 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

توی همین یک سال اخیر به هزارتا کار فکر کرده ام. به هرکدامشان که فکر کردم خیلی جدی تصمیم گرفتم پیگیر شوم و انجام دهم. از کار کردن در سوپر مارکت گرفته تا کار کردن در مهد کودک، از ترجمه کتاب کودک گرفته، تا نوشتن سفرنامه، تا نوشتن ترانه، تا ...

هیچ کدام را انجام ندادم، و در تمام مدت فکر اپلای کردن برای دکتری در پس زمینه ذهنم اجازه نمیداد به آرامش خاطر روی کارهای دیگر تمرکز کنم. کاری که در نظرم غول است و پر از ترس و نگرانی ام می کند. کاری که حتی زیاد دوستش ندارم ، گرچه شاید اگر ترسش را نداشتم بیشتر دوستش میداشتم!

اما جالب است که بعد از یک سال که فکرش را کرده ام، و در تمام طول این روزها که فکرش را می کنم اما هیچ وقتی برایش نمیگذارم، انگار ته ته دلم چراغی روشن است. انگار ندایی از اعماق میگوید این کاری است که قرار است انجام دهم.

تا ببینیم چه میشود.

توکلت 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

پسرکم...

پسرک آقا و عاقل و باهوش و خوب و مهربان و دوست داشتنی ام. مرا ببخش که خاطره هایت را نمی نویسم. ببخش که برایت نمینویسم. ببخش که نمی نویسم...

حالم خوب نیست و تمام تلاشم را می کنم که این حال بد به تو منتقل نشود. اما میشود که هیچ تاثیری روی تو نداشته باشد؟ فکر میکنم نمیشود و این عذاب وجدانم را دوچندان می کند.

اما زندگی همین است پسرک شیرین و خوش سخنم! زندگی پر از سختی و فراز و نشیب است. روزهای خوب و بد دارد و تو حالا در آستانه سه سالگی باید کم کم با نشیب ها هم آشنا شوی. امیدوارم حد و اندازه پستی ها و نشیب ها از اعتدال خارج نشود و برایت آسیب زا نباشد.

مدت هاست میخواهم بیایم از تو بنویسم. از عشقت به کتاب، از هوشت در درست کردن پازل و یادگرفتن حروف و اعداد.

از اینکه به "واینمیایسته (نمی ایستد)" می گویی: "وای نمی ساسه"! ، از اینکه به "جویدم" می گویی: "بِجو کردم!" 

از اینکه حس میکنم با بوسیدن ها و قربان صدقه رفتن های بیش از حدم دارم لوست میکنم. از اینکه بخاطر خستگی و ... به اندازه کافی مستقل بارت نیاورده ام. از اینکه از سیزده ماهگی جیشت را میگویی و آماده از پوشک گرفتنی اما من هنوز دارم تنبلی می کنم و هنوز از پوشک نگرفتمت.

از هزار هزار چیز دیگر...

تو از همه چیز مهم تری

و حال من خوب نیست!

افسرده ام و هزار چیز دیگر

و چیزی که بدترم می کند عذاب وجدان اثر حال بدم روی تو است!

بگذار این را هم بگویم

تو یکجورهایی لای پر قو بزرگ شده ای، شنیده بودم ترس و اضطراب و استرس برای کودکان زیر دو سال سم است و میتواند اسیب های بلند مدت داشته باشد. برای همین تا دو سالگی نگذاشتم آب توی دلت تکان بخورد، از ماجراهایی که سر شیردادنت داشتم تا ختنه و مهد کودک و ...

حالا تو یک نقطه سیاه روی زمین میبینی و فکر میکنی حشره است، و انگار حیوان خون آشام دیده باشی جیغ میزنی و توی بغل من میپری. با کوچکترین ضربه ها و افتادن ها گریه میکنی و از کوچکترین اتفاقات میترسی. هربار میروم دستشویی، تمام مدت پشت در مامان مامان میکنی و اگر دیر کنم وحشت میکنی و به گریه می افتی.

سه ماه است قلبم از درد و وحشت و اضطرابی که کودکان غزه تجربه میکنند مچاله است. سه ماه است تصاوریر کودکان وحشت زده بی پدر و مادر شده، کودکان وحشت زده قطع عضو شده، کودکان گرسنه و در سرما بی پناه مانده از جلوی چشمم کنار نمی رود و فکر میکنم روا نیست که همزمان تو اینجا از دیدن یک مورچه اینقدر وحشت کنی!

باید قوی شوی و آماده روزهای سخت...

کسی نمی داند چه چیزی انتظار این دنیا را می کشد...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

تنگنا

حالم خوب نیست و میدانم باید کمک بگیرم

نوشتن هم کمک می کند

باید بنویسم

باید بنویسم

باید بنویسم

یک روز اگر نویسنده سرشناسی شوم خواهم گفت که من سالها فقط درباره اینکه باید بنویسم، می نوشتم!

همه چیز به هم ریخته

دنیا،

هم از درون

و هم در بیرون

همه چیز سیاه جلوه میکند و ناامیدی جریان پیدا کرده

از دنیای بیرون ناامیدم

به ضعف های خودم واقفم و از خودم هم ناامیدم

چند روز پیش ناامیدی و غم چنگ انداخته بودند و داشتم خفه میشدم

تقلا میکردم برای نجات

ذهنم از آن طرف به باریک ترین ریسمان های امید چنگ میانداخت

هر امکان مثبت و امیدوارانه ای را پشت سر هم پیشنهاد میداد

روانم مکانیزم دفاعی درستی در مقابل غم و ناامیدی پیش گرفته بود

اما مغزم خیلی سریع شروع کرد تمام چراغ های چشمک زن امید را با اتکا به منطق و دانش و تجربه خاموش کردن.

اول میخواستم نجات پیدا کنم اما دست به سمت هر ریسمان امیدی میبردم ، خود تحلیلگر و منطق محورم با نگاه عاقل اندر سفیه و پورخندی میگفت: داری خودتو گول میزنی!

درست می گفت. اعتراف کردم که میخواهم با این فکرهای کوتاه امیدوارانه خودم را گول بزنم. تسلیم شدم.

اما در آخرین لحظات که آرزو میکردم زودتر در این ناامیدی غرق شوم تا بلکه کمتر زجر بکشم،

از ناشناخته ترین و عمیق ترین دالان های ذهنم، یک شهاب حسینی -در نقش "هادی"ِ تله فیلمی* که در نوجوانی جزو فیلم های محبوبم بود- با محکم ترین و بلندترین صدایی که تا بحال از درونم شنیده بودم فریاد زد: "خب گول بخور لعنتی!"

و من گول خوردم...

گول امید را!


* تله فیلم تنگنا

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

کم فعالی

می دانم که هیچ چیزی به اندازه نوشتن حالم را خوب نمی کند

و همانقدر از نوشتن فراری ام.

امروز در اوج افسردگی یک کلیپ روانشناسی دیدم در توضیح بلایی که ADHD سر آدم و مهارت ها و توانایی هایش می آورد.

دقیقا توصیف خودم بود.

شاید واقعا باید دارو مصرف کنم!

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

هوس کردم Me before you ببینم. فیلم کاملش رو نداشتم. یک کلیپ کوتاه ازش توی یوتیوب دیدم. قسمت آخر فیلم. نامه ای که ویل برای کلارک نوشته و توش میگه : خودتو هل بده، یا خودتو وادار به حرکت کن، آروم نگیر!

همه ش دلم میخواد یکی نصیحتم کنه و بهم انگیزه بده. برا همین جمله رو هوا قاپیدم.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

خیلی وقت است ننوشته‌ام.

از هرچیزی غیر از فلسطین خواستم بنویسم دلم نیامد.

و هربار که آمدم که فلسطین بنویسم زبانم قفل شد. چه بگویم؟

وقتی همه دارند "می‌بینند"!

 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

مطلب جدید را که پست کردم وبلاگ را باز کردم و نگاهی انداختم.

پنج تا پست پایین تر رسیدم به : لاسند من لا سند له

پست را خواندم و یادم آمد بعد از آن شب شاید ده روز هم طول نکشید که هم مشکل دانشگاهم حل شد هم مشکل وام.

حالا دانشجو هستم و فردا قرار است کلید خانه مان را تحویل بگیریم...

گاهی از لطف و نعمت های خدا شرمنده میشوم.

اول کلی دعا میکنم بعد که خدا اجابت میکند خجالت میکشم و فکر میکنم لیاقتش را نداشتم. شاید برای همین به اندازه کافی شکر نعمت ها را به جا نمی آوردم. میدانی فکر میکنم گاهی قدردانی یعنی با افتخار و با سر بالا نعمتی را بپذیری و به شکل درست استفاده اش کنی.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

بعد از کلاس رفتم کتابخانه.

خواب و خوراکم بهم ریخته و توی سرم پر از تصویر دردناک و پر از حرف و پر از خشم است.

پر از دغدغه و غصه و رنجم.

اما تمام اینها نباید جلوی حرکت را بگیرد.

رفتم کتابخانه تا عقب ماندگی جلسه قبل را جبران کنم که سر کلاس سرم توی اخبار غزه بود و تمام مدت سعی میکردم جلوی اشک و گریه ام را بگیرم.

جَنِت را دیدم. گفت یک گروپ روم رزرو کرده و می توانم به او ملحق شوم. قبول کردم. دقیقا نمیدانم چرا. ترجیح میدادم جای دنج تری از کتابخانه بنشینم اما رفتم در اتاق 295 دلگیر بی پنجره. دوست دارم برگرم عقب و بفهمم چرا رفتم آنجا؟ من همیشه از توی ذوق زدن به شدت پرهیز میکنم. این هم چیزیست که دلم میخواهد برای خودم روان کاوی اش کنم! چون خیلی خیلی روی این موضوع حساسم و فکر میکنم باید تعدیلش کنم. بهرحال وقتی مطمئن میشوم که کسی صادقانه و نه از روی تعارف یا اجبار پیشنهاد دوستانه ای میدهد سعی میکنم قبول کنم. البته  فکر میکنم قدرت نه گفتن دارم. سعی میکنم آگاهانه تصمیم بگیرم. آگاهانه مهربانی و توی ذوق نزدن را انتخاب میکنم. اما گاهی هم چیز دیگری ترجیح دارد و نه میگویم ولی حواسم جمع است توی ذوق طرف نخورد.

از طرفی همین چند وقت پیش در یکی از پادکست های مجتبی شکوری که خیلی اتفاقی به گوشم خورد و حتی یادم نمی آید عنوان و موضوعش چه بود، مطلبی شنیدم که خیلی در ذهنم پررنگ شد. می گفت اگر میخواهید محبت دیگران را نسبت به خودتا زیاد کنید اجازه بدهید در حقتان لطفی کنند. اینطوری یک القای ناخودآگاه در ذهنشان اتفاق می افتاد که این آدم لیاقت لطف من را دارد و در نتیجه محبت و صمیمیتشان نسبت به شما بیشتر میشود.

این مطلب مرا دچار شک میکند. به کدام یک از دلابل بالا پیشنهاد جنت را قبول کردم؟ صرفا مهربانی و توی ذوق نزدن؟ یا نیاز به محبت و صمیمیت و شاید توجه؟

صادقانه صادقانه فکر میکنم مخلوطی از هردو بود و شاید کمی بیشتر دومی!

این کمی نگرانم میکند. آیا احساس نیازم به محبت و صمیمت و دوستی بر پایه عقلانیت است و از این جهت که منطق حکم میکنم آدم دوستان و آشنایانی داشته باشد برای معاشرت و برای روز مبادا و برای وقت نیاز و کمک و ...

یا اینکه صرفا بخاط کمبود محبت و این چیزهاست؟

خب دوباره صادقانه فکر میکنم بیشتر اولی ست. البته کمی هم دومی! که آن هم برای خودم قابل درک است و حالا فکر میکنم لازم نیست نگرانش باشم.


پ.ن: میخواستم ماجرایی را بنویسم نه اینکه به نیات درونی خودم بپردازم. اما پیش آمد ... و فرصت را غنیمت شمردم چون این نوشتن ها میتواند بهترین درمان یا منبع انرژی باشد.

. پسرک دائم بیدار میشود و رشته افکارم را قطع میکند. امیدوارم بتوانم بعدا بقیه اش را بنویسم.

  • مادر خوب