مادر خوب، مادری است که می نویسد

۳ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هفته 33

امروز هفته 33 تموم شد و وارد هفته 34 شدم. پسرک داره روز به روز بزرگ تر میشه و ترسم از زایمان زودرس تا حد زیادی ریخته. تا همین الانش هم خیلی خوب وزن گرفته.(2 کیلو و 200). این روزهای آخر هرچند وقت یکبار نگرانی های بیخود میان سراغم. نگرانی از سلامت پسرک. سعی میکنم بهشون فکر نکنم. سریع فکرم رو از این نگرانی ها دور میکنم و توکل میکنم به خدای مهربون که خودش این هدیه بزرگ رو به ما داد و خودش حافظ سلامتیشه.

سه ماهه دوم خیلی زود تموم شد و از اوایل سه ماهه سوم مشکلات زیاد شدن. دردهای شدید پشت و قفسه سینه یه طرف و مشکلات معده یه طرف و ضعف شدید و بی حالی که دائم دچارش میشم طرف دیگه. انرژی ندارم و فکر کردن به کلی کار ناتموم خسته ترم میکنه. و خاطره هایی که بدون اینکه ثبتشون کنم خیلی زود دود میشن میرن هوا.

مثلا خاطره تکون های پسرک که شیرین ترین و جذاب ترین قسمت بارداریم بوده.

تکون های پسرک خیلی زود شروع شد. فکر میکنم اولین بار تو هفته یازده دوازده بود که یک شب که خوابم نمیبرد و دستم رو بی اختیار گذاشته بودم پایین شکمم گوشه سمت راست و یه حرکت های عجیبی رو حس کردم که تا حالا تجربه نکرده بودم. حرکت های خیلی ریز و ظریف ولی خاص. انگار که یکی از تو داشت با نوک انگشت هاش ضربه میزد. سریع گوشی رو برداشتم و سرچ کردم. پایین شکم گوشه سمت راست دقیقا جای جنین تو هفته 11 بود. چقدر اون شب حس خوبی داشتم. بعدتر هم که از دکتر جوون اورژانس پرسیدم گفت آره ممکنه حرکت جنین بوده باشه. اما بعدش که از دکتر توکلی پرسیدم گفت امکان نداره تو هفته یازده حرکت جنین حس بشه و اون احتمالا حرکات شریان ها و ... بوده.

اما حرکات اصلی و واقعی پسرک هم نسبتا زود شروع شد. متاسفانه الان دقیق یادم نیست. یه چیزی بین هفته 17 تا 19 بود. از همون اول هم زیاد و محسوس بود. اولین شبی که از شدت تکون هاش نتونستم بخوابم هفته 21 یا 22 بود. تموم شب داشت تکون میخورد. هی میخوابیدم و هی بیدار میشدم. ساعت 5/30 صبح بیدار شدم و دیگه نتونستم بخوابم. بالاخره ساعت دو و سه بعد از ظهر که دیدم تکون ها قطع نمیشن زنگ زدم به بیمارستان و از ماما پرسیدم. ماما طبیعتا گفت که حرکت زیاد جای نگرانی نداره و فقط وقتی حرکات کم میشن ممکنه نگران کننده باشه. گفتم آخه مگه نباید بخوابه؟ از دیشب بیداره و داره تکون میخوره. گفت شاید داره میچرخه. همین طوری هم بود. هفته 21 که رفتم سونو آنومالی گفتن سرش بالاست ولی بعد از اون شب پر تکون کم کم چرخید و سرش اومد پایین و خیال من هم راحت شد. روز به روز تکون هاش بیشتر و بزرگ تر میشد. یه نقطه های گرد کوچولو که احتمالا پاهاش بود از تو پهلوهام میزد بیرون و لمسشون مثل لمس بهشت بود. خب البته این چند وقت اخیر که وزنش زیاد شده و دست و پاهاش بزرگ شده تکون ها و لگدهاش توی پهلوم و قفسه سینه م دردم رو هم شدیدتر میکنه ولی میارزه به شیرینیش. از همون اول خیلی زیاد تکون میخورد و وقت هایی که بدون تکون بود خیلی کوتاه بود. هنوز هم همینطوره. برای همین تا یذره طولانی تر تکون نمیخوره یا تکون هاش کوچولو تر میشه سریع نگران میشم. هم نگران میشم هم دلم براش تنگ میشه. امروز همه ش خواب بودم خیلی ضعف داشتم. انگار پسرک هم خابالو شده و وقتی هم که بیدار شدم خیلی کم تکون خورد. دلم براش تنگ شده. شاید هم چون بزرگ تر شده و جاش کم شده و تکون خوردن دیگه براش سخته.

چه خوبه که ما آدم ها توی دوره جنینی و نوزادی حافظه نداریم. وگرنه حتی به یاد اوردن زمانی که توی به جای تنگ و تاریک واسه مدت طولانی تک و تنها گیر افتاده بودیم، یا لحظه ای که سرمون باید از یه کانال خیلی تنگ با فشار زیاد رد میشد. یا بعد از اومدن به دنیای جدید تمام هفته ها و ماه هایی که هیچکس زبونمون رو نمیفهمید و هیچ کنترلی روی بدنمون نداشتیم چقدر میتونست دردناک باشه! امیدوارم که اون تو زیاد هم به پسرک سخت نگذره و اذیت نشه.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

خسته ام... خیلی خسته ام...

برای نوشتن خسته ام ... برای حرف زدن با پسرک خسته ام... برای برنامه ریزی و فکر کردن به آینده خسته ام...

یعنی واقعا خسته ام هااا.... خوابم میاد... جون ندارم... حوصله هم ندارم.... راضی نیستم از این وضع!

کمتر از دو ماه دیگه ان شالله پسرک میاد و زندگی از این رو به اون رو میشه و من واسه استفاده کردن از این دوماه باقی مونده خیلی خسته ام...

خسته و گشنه! :)))

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

 

می دانم که کمی زیادی بدقولی کرده ام. شاید واقعا هرشب به نوشتن فکر میکنم. به مطلب مهمی که قرار بود درباره افسردگی بارداری بنویسم و امیدوار بودم با نوشتنش خیلی چیزها برای خودم روشن شود. اما نمیتوانم تقصیر را کامل گردن خودم و تنبلی ام بیندازم. دردهایم شدیدتر شده و هیچ راهی جز تحمل ندارم. ضعف، فشار پایین و خستگی همه دست به دست هم داده اند که این روزها گرچه به کندی اما بسیار بی بهره بگذرند!

پریروز بود که دوباره استرس زایمان زودرس به جانم افتاد. یک لحظه فکر کردم حداقل دردهایم زودتر تمام میشوند. مخصوصا این درد لامصب قفسه سینه که هیچ درمانی ندارد. باز کمردرد را میشود با ورزش کمی تسکین داد. سریع از فکرم برگشتم و گفتم دردها را تحمل میکنم اما پسرک سروقت به دنیا بیاید. که هم کامل و رسیده باشد و هم ماه رجبمان را مبارک تر کند. شاید چند دقیقه بیشتر از این فکر و خیالات نگذشته بود که درد قفسه سینه با شدتی بیشتر از همیشه به جانم افتاد. مغز استخوانم میسوخت و ماهیچه ها تیر میکشیدند. ادامه پیدا کرد... و من آخر شب به این فکر میکردم که شاید واقعا نتوانم ده هفته دیگر این دردها را تحمل کنم.

هرچه پسرک بزرگتر میشود دردهایم شدیدتر میشوند. و هرچه دردهایم شدیدتر میشوند یادم می افتد که پسرک دارد بزرگتر میشود و قند توی دلم آب میشود.

روزی چند بار به پسرک سلام میکنم و حلش را می پرسم و قربان صدقه اش میروم. دوست دارم خیلی بیشتر با او حرف بزنم اما گاهی که فرصتش فراهم میشود میبینم انگار حرفی برای گفتن ندارم! از این بابت ناراحتم! امیدوارم من و پسرک به زودی به جایی برسیم که کلی حرف مشترک با هم داشته باشیم!

  • مادر خوب