الان که ساعت دو و نیم شب است حس نارضایتی شدیدی از امروزم دارم. یعنی از خودم. امروز زیاد حرف زدم. دیشب کم خوابیدم. شاید نهایتا چهار ساعت. بهانهام روزهای طولانی و فاصله کم بین نماز شب و نماز صبح بود ولی صادقانه فکر میکنم علتش گوشی دست گرفتن و چرخ زدن در وبلاگ قدیمیام بود که هیجان زدهام کرد و خواب را از سرم پراند. صبح همانطور با قیافه خواب آلود و چشمهای تا زیر بناگوش گود و کبود از خستگی و کم خوابی رفتم سر قرارم با سوزان. سه ساعت در کافه نشستیم و حرف زدیم. همه اش هم تقصیر من نبود اما باز هم فکر میکنم زیاد حرف زدم و از این بابت از خودم ناراضیام. توی اینستا یک بحث کوتاه ولی اعصاب خورد کن با دکتر توکلی داشتم. عصر هم بخاطر یک سوال که از آزیتا خانم پرسیده بودم بعد از شاید بیشتر از یک سال به من زنگ زد و باز خیلی حرف زدم!
بخاطر یک سوال که میخواستم از پرستو بپرسم چندتا وویس نسبتا طولانی برایش گذاشتم البته در مرحله بعد، قبل از انکه پیامهایم را ببیند فهمیدم زیاد حرف زدم، وویس هایم را پاک کردم و چندتا پیام متنی کوتاه نوشتم.
ولی بخاطر کم خوابی و پرحرفی کسل و بدحالم. یعنی حال و هوایم خوب نیست. امروز اصلا با پسرک بازی نکردم.
شاید بهتر باشد وضو بگیرم و دو رکعت نماز با توجه بخوانم.
اما خیلی خسته و کسلم. تنبلی ام میشود.
خدایا نجاتم بده از این حاشیههای حل بد کن و کسل کننده زندگی. مشغولم کن در صراط مستقیم.