مادر خوب، مادری است که می نویسد

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یادم نمی آید عادت کتاب خواندنم از کی شروع شد و چند سال دوام آورد. عاشق کتاب بودم فکر میکردم یک کتابخوان حرفه ای هستم. اما واقعیتش این است که کتاب خوان بودن در ذات من نبود. ویژگی های شخصیتی ام با کتاب خوان حرفه ای بودن جور درنمی آمد. اینکه عاشق کتاب و کتاب خواندن شدم شاید دلیلش خواهر بالفطره کتاب خوانم بود که بهترین رفیق زندگی ام بوده و هست. خواهرم تند و تند کتاب میخواند مثل کسی که در مقابل یک بشقاب سیب زمینی سرخ کرده ترد و برشته طاقت نمی آورد و همینطور داغ داغ سیب زمینی ها را یکی پشت دیگری توی دهانش میگذارد خب دیگران را هم به هوس می اندازد! منی که سر همان میز نشسته بودم هم هوس میکردم ناخنکی به کتاب ها بزنم. تا اینکه کم کم مهر کتاب به دلم افتاد و دیگر زمینش نگذاشتم. اما من سیب زمینی ها را داغ داغ نمیخوردم. آهسته آهسته. هر یک دانه سیب زمینی را که برمیداشتم اول کمی نگه میداشتم تا خنک شود بعد گازهای کوچک میزدم و آهسته میبلعیدم. اما بلافاصله بعد از تمام شدن هر یک دانه سیب زمینی سرخ کرده بعدی را برمیداشتم. هیچ وقت بین تمام کردن یک کتاب و شروع کردن کتاب بعدی فاصله طولانی نمی افتاد. تا اینکه بعد از یکی دو سال وقفه تحصیلی یکهو دانشجوی یک دوره فوق فشرده شدم. همیشه خدا عقب بودم و اینقدر وقتم با کتاب و دفتر و جزوه پر شده بود که ترجیح میدادم ساعات اندکی که برای استراحت باقی میماند را با چیزی غیر از کتاب پر کنم. همینجاست که مشخص میشود من یک کتاب خوان بالفطره نیستم! استارت بی کتابی از شروع همان دوره فشرده زده شد و کم کم عادت کتاب خواندن از سرم افتاد. نه اینکه بعد از آن دوره سنگین هیچ کتابی نخوانده باشم اما سرعتم چندین برابر کند شد و وقفه های طولانی بین کتاب ها افتاد. و بعد از یکی دو سال مسئولیت پروژه مادام العمر مادری را به عهده گرفتم. شروع بارداری با ویار سه چهار ماهه ایست که آدم را در برزخی قرار میدهد که عادی زندگی کردن را فراموش میکند چه برسد به کتاب خواندن. سه ماهه دوم دوره طلایی بارداری بود که به خواندن کتاب ها و مطالب مربوط به بارداری و زایمان و مراقبت از نوزاد و سوره ها و دعایی برای زیباتر شدن و خوش اخلاق شدن و عاقبت بخیر شدن جنین گذشت. و سه ماهه سوم که از شدت انتظار و کمر درد و پا درد و رفلاکس معده کاری جز لم دادن و ثانیه ها را شمردن از آدم بر نمی آید!

و دوران پس از زایمان... مادری... این شغل 24 ساعته... همینقدر بگویم که بعد از سه ماه و نیم هنوز هرشب را به امید اینکه از فردا بچه داری آسانتر میشود صبح میکنم. یکی میگفت سختی اش تا 40 روز است بعد خیلی بهتر میشود. یکی دیگر گفت واکسن دوماهگی بچه را که بزنی کم کم بهتر میشود و روی غلتک می افتد. بعضی ها میگفتند تا سه ماهگی دیگر مشکلاتشان حل میشود و بعد از آن خیلی آسانتر میشود. فعلا دلم خوش است به حرف آخرین نفری که گفت سختی اصلی تا چهارماهگی است! البته گفته بود بی خوابی ها تا چهارماهگی است که خب سختی اصلی همین بی خوابی است!

دوست داشتم همین وقت های کوتاه شب ها که بعد از خواباندن پسرک به زور لابلای کارها برای یک دمنوش . چند دقیقه آرامش وقت باز میکنم را با کتاب خواندن پر میکردم. یا حتی یک ربع بیست دقیقه های وقت شیر دادن را. اما من کتابخوان بالفطره نیستم! کتاب میخوانم چون فکر میکنم کتاب خواندن خوب است! کتاب خواندن را دوست دارم چون تجربه کرده ام و میدانم برایم مفید است. نه بخاطر اینکه هوس میکنم کتاب بخوانم یا خیلی برایم جذاب است! منی که کتاب خوان بالفطره نیستم در این روز و شب های خسته و پر فشار و پر استرس باید خیلی به خودم فشار بیاورم که همان دقیقه های کوتاه آرامش را وقف کتاب خواندن کنم! و این روزها اینقدر خسته میگذرد که ترجیح میدهم به خودم سخت نگیرم و بجای کتاب صفحه اکسپلور اینستاگرام را باز کنم و چندتا کلیپ مزخرف ببینم!

اما نگرانم... مادر خوب مادری است که زیاد کتاب میخواند! مطمئنم اگر کتاب را زمین بگذارم مادر خوبی نخواهم بود. باید شروع کنم و همین که حالا چند روزی است که این فکر خیلی در ذهنم رژه میرود یعنی کارها دارد آسانتر میشود. یعنی در ذهنم کمی جای خالی باز شده و خوشحالم که کتاب و دغدغه اش خیلی زود آمد که خودش را در جای خالی ذهنم پر کند. هرچند هنوز در برنامه روزانه ام جایی ندارد ولی همینکه حالا به شدت دغدغه اش را دارم نشانه خوبیست.

تصمیم گرفتم فعلا از فکر "چه بخوانم؟" بیرون بیایم و با هرچه دم دست بود شروع کنم. فعلا فقط میخواهم شروع کنم. میخواهم زودتر خیالم راحت شود که دارم کتاب میخوانم. که من مادری هستم که لابلای تمام مشغله ها و خستگی ها کتاب را زمین نمیگذارم. اینطوری خسالم از کتاب خوان شدن فرزندم هم تا حد زیادی راحت میشود.

توکل بر خدا...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

خستگی

سه ماه و نیم گذشت. سه ماه و نیم دووم آوردم. دست تنها با همه سختی ها کنار اومدم و استرس ها رو تحمل کردم. ولی امشب نمیدونم چی شد که یهو حس کردم حجم استرس و فشاری که رومه داره غیر تحمل میشه. سر نماز از خدا خواستم آروم ترش کنهُ آسون ترش کنه. گاهی که از این دعاها میکنم خجالت میکشم. فکر میکنم ناشکریه. به شرایط خیلی سخت تری که میتونستم داشته باشم فکر میکنم. به اینکه تا همینجاش هم خدا خیلی کمک کرده و همه این سختی هاُ سختی های نرمال و طبیعی بچه داریه و همه در این حد سختی رو تجربه میکنن حتی اونهایی که تو شهر و کشور خودشون بغل گوش مامان و دوست و آشنا هستند. ولی بعد از شکر خدا باز هم دعا کردم. دعا کردم آسونتر بشه. زودتر. لااقل واسه خاطر گلدونهایی که فرصت نمیکنم بهشون برسم و دارن میمیرن. واسه همسر که توجه بیشتری میخواد. واسه پسر که اگه کارش کمتر شه میتونم با کیفیت تر براش مادری کنم و وقت بذارم. واسه خودم که خیلی خسته م، خیلی تحت فشارم. خیلی دلم یه خواب راحت و آروم میخواد. حالا دعام اگه مستجاب بشه کارم راحت میشه. اگه مستجاب نشه فرقی با اغلب مادرها ندارم و باید سختی های بچه داری رو مثل بقیه تحمل کنم به علاوه اینکه اون دنیا هم واسه دعایی که این دنیا مستجاب نشده امتیاز میدن!

 

چقدر نیاز دارم بیشتر بنویسم. ولی چشام داره میره...س

الان که این یادداشت رو تموم کنم باید تصمیم بگیرم که پسر رو به حال خودش که دمر خوابیده رها کنم تا بیدار نشه و خودم با استرس و عذاب وجدان شدید توی اتاق دیگه بخوابم که از تکون هاش بیدار نشم. یا اینکه پیشش بخوابم که اگه خدای نکرده مشکلی پیش اومد نزدیک باشم ولی بخاطر تکون هاش خوابم سنگین و عمیق نشه. یا اینکه سعی کنم برش گردونم و ریسکشو بپذیرم که اگه بیدار شد و دیگه نخوابید و باز شیر خواست و گریه کرد جواب تک تک سلول های بدنم که از شدت خستگی در حال نابودی هستند رو بدم!

  • مادر خوب