مادر خوب، مادری است که می نویسد

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مطلب جدید را که پست کردم وبلاگ را باز کردم و نگاهی انداختم.

پنج تا پست پایین تر رسیدم به : لاسند من لا سند له

پست را خواندم و یادم آمد بعد از آن شب شاید ده روز هم طول نکشید که هم مشکل دانشگاهم حل شد هم مشکل وام.

حالا دانشجو هستم و فردا قرار است کلید خانه مان را تحویل بگیریم...

گاهی از لطف و نعمت های خدا شرمنده میشوم.

اول کلی دعا میکنم بعد که خدا اجابت میکند خجالت میکشم و فکر میکنم لیاقتش را نداشتم. شاید برای همین به اندازه کافی شکر نعمت ها را به جا نمی آوردم. میدانی فکر میکنم گاهی قدردانی یعنی با افتخار و با سر بالا نعمتی را بپذیری و به شکل درست استفاده اش کنی.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

بعد از کلاس رفتم کتابخانه.

خواب و خوراکم بهم ریخته و توی سرم پر از تصویر دردناک و پر از حرف و پر از خشم است.

پر از دغدغه و غصه و رنجم.

اما تمام اینها نباید جلوی حرکت را بگیرد.

رفتم کتابخانه تا عقب ماندگی جلسه قبل را جبران کنم که سر کلاس سرم توی اخبار غزه بود و تمام مدت سعی میکردم جلوی اشک و گریه ام را بگیرم.

جَنِت را دیدم. گفت یک گروپ روم رزرو کرده و می توانم به او ملحق شوم. قبول کردم. دقیقا نمیدانم چرا. ترجیح میدادم جای دنج تری از کتابخانه بنشینم اما رفتم در اتاق 295 دلگیر بی پنجره. دوست دارم برگرم عقب و بفهمم چرا رفتم آنجا؟ من همیشه از توی ذوق زدن به شدت پرهیز میکنم. این هم چیزیست که دلم میخواهد برای خودم روان کاوی اش کنم! چون خیلی خیلی روی این موضوع حساسم و فکر میکنم باید تعدیلش کنم. بهرحال وقتی مطمئن میشوم که کسی صادقانه و نه از روی تعارف یا اجبار پیشنهاد دوستانه ای میدهد سعی میکنم قبول کنم. البته  فکر میکنم قدرت نه گفتن دارم. سعی میکنم آگاهانه تصمیم بگیرم. آگاهانه مهربانی و توی ذوق نزدن را انتخاب میکنم. اما گاهی هم چیز دیگری ترجیح دارد و نه میگویم ولی حواسم جمع است توی ذوق طرف نخورد.

از طرفی همین چند وقت پیش در یکی از پادکست های مجتبی شکوری که خیلی اتفاقی به گوشم خورد و حتی یادم نمی آید عنوان و موضوعش چه بود، مطلبی شنیدم که خیلی در ذهنم پررنگ شد. می گفت اگر میخواهید محبت دیگران را نسبت به خودتا زیاد کنید اجازه بدهید در حقتان لطفی کنند. اینطوری یک القای ناخودآگاه در ذهنشان اتفاق می افتاد که این آدم لیاقت لطف من را دارد و در نتیجه محبت و صمیمیتشان نسبت به شما بیشتر میشود.

این مطلب مرا دچار شک میکند. به کدام یک از دلابل بالا پیشنهاد جنت را قبول کردم؟ صرفا مهربانی و توی ذوق نزدن؟ یا نیاز به محبت و صمیمیت و شاید توجه؟

صادقانه صادقانه فکر میکنم مخلوطی از هردو بود و شاید کمی بیشتر دومی!

این کمی نگرانم میکند. آیا احساس نیازم به محبت و صمیمت و دوستی بر پایه عقلانیت است و از این جهت که منطق حکم میکنم آدم دوستان و آشنایانی داشته باشد برای معاشرت و برای روز مبادا و برای وقت نیاز و کمک و ...

یا اینکه صرفا بخاط کمبود محبت و این چیزهاست؟

خب دوباره صادقانه فکر میکنم بیشتر اولی ست. البته کمی هم دومی! که آن هم برای خودم قابل درک است و حالا فکر میکنم لازم نیست نگرانش باشم.


پ.ن: میخواستم ماجرایی را بنویسم نه اینکه به نیات درونی خودم بپردازم. اما پیش آمد ... و فرصت را غنیمت شمردم چون این نوشتن ها میتواند بهترین درمان یا منبع انرژی باشد.

. پسرک دائم بیدار میشود و رشته افکارم را قطع میکند. امیدوارم بتوانم بعدا بقیه اش را بنویسم.

  • مادر خوب