مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

وسایلم را جمع می کنم و لابلای همکلاسیها از کلاس خارج میشوم، زیر نور آفتاب دلچسب، همینطور که تمرین تنفس مایندفولنس انجام میدهم، خیره به برف هایی که رد پایم را رویشان جا میگذارم به سمت ساختمان بی کی میروم. قبل از ورودی ساختمان کنار مسیر رود می ایستم، نور آفتاب روی شاخه های برفی که تا روی آب پایین آمده اند صحنه دلپذیری ساخته، صحنه دلپذیری که کسی نه می بیند و نه توجه می کند، صحنه دلپذیری از منطقه ای تکراری که روزی چندبار از کنارش رد میشویم. می ایستم و عکس می گیرم. وارد بی کی میشوم، از کنار کنتین شلوغ میگذرم، میروم کتابخانه، همینطور که از پله ها بالا میروم، از زیر پله ها نگاه می کنم به چهره دانشجوهایی که تنها یا دوتا دوتا یا چندتایی نشسته اند، مطالعه می کنند، گپ میزندد، معاشرت می کنند، و فکر میکنم گرچه سخت نیست قاطی شدن با اینها، سخت است فراموش کنم که دنیاهایمان چقدر فرق می کند. تجربه های گذشته و حس و حال این روزها، هروقت از خانه بیرون می آیم مقابل چشمانم یک تابلو بزرگ را نگه میدارند: تو از دنیای دیگری هستی!

 

  • ۰۲/۱۱/۱۶
  • مادر خوب

نظرات (۱)

منم خیلی وقتا این حسو تجربه می کنم 

پاسخ:
حسش توی وطن، جایی که در ظاهر کلی اشتراکات وجود داره و همه همزبون و هموطنن خیلی دردناک تره...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی