مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

حالم اصلا خوب نیست و دوست دارم از شدت خستگی بمیرم. واقعا دلم میخواهد بمیرم.

از فکر اینکه چقدر ضعیف و ناتوانم احساس عذاب وجدان میکنم و این خسته ترم میکند.

مامان یک هفته بیشتر است که آمده. من انگار خسته ترم. مامان قرار است دو ماه بماند و من به خودم نوید میدهم از فردا که مهد پسرک شروع شود و خستگی سفر هفته قبل هم کاملا گرفته شود اوضاع بهتر میشود. وقت خالی بیشتری پیدا میکنم و میتوانم کمی با برنامه ریزی کارهایم را پیش ببرم. اما دلم با این فکرها آرام نمیشود. مامان مهمان است و میخوام میزبانی کنم. میخواهم اینجا استراحت کند و خوش بگذراند. گرچه به همه گفته ایم مامان دو ماه می آید تا کمک حال من باشد اما من تکلیفم را با خودم مشخص کرده بودم. من میخواستم مامان اینجا آرامش را تجربه کند و با نوه و دختر و دامادش خوش بگذراند. آخر چرا مادرها همیشه باید بار بچه ها را به دوش بکشند؟

اما انگار جسم و روح خسته ام با این تصمیم من کنار نیامده. بدنم دلش میخواهد با خیال راحت بعد از چندین ماه درست و حسابی، بدون فکر و دغدغه رسیدگی به همسر و فرزند مریض شود و بیفتد روی تخت، و روانم میخواهد آرامش را تجربه کند. زمان های بیشتر از ده دقیقه ایِ پیوسته ی بدون درگیری با بیرون را. اینکه لااقل  روزی یک ساعت در بیداری فقط مشغول خودم و کارها و برنامه های خودم که ربطی به همسر و فرزند و ... ندارند بشوم.

گرچه در بهترین شرایط هم کار سختی است برای یک مادر که حواسش را کاملا از فرزندش پرت کند، تمرین و ذهن آگاهی میخواهد.

بگذریم این محرم بی مجلس و روضه هم که رسما و قویا قوز بالا قوز بود یا شاید بهتر باشد عبارت دیگری به کار ببرم. مثلا درد ر.ی درد... نمک روی زخم...

احساس میکنم دارم میترکم...

 

پ.ن: عنوان: فال گرفتم... برای مردن...

 

  • ۰۲/۰۵/۰۸
  • مادر خوب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی