مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

الان که ساعت دو و نیم شب است حس نارضایتی شدیدی از امروزم دارم. یعنی از خودم. امروز زیاد حرف زدم. دیشب کم خوابیدم. شاید نهایتا چهار ساعت. بهانه‌ام روزهای طولانی و فاصله کم بین نماز شب و نماز صبح بود ولی صادقانه فکر میکنم علتش گوشی دست گرفتن و چرخ زدن در وبلاگ قدیمی‌ام بود که هیجان زده‌ام کرد و خواب را از سرم پراند. صبح همانطور با قیافه خواب آلود و چشم‌های تا زیر بناگوش گود و کبود از خستگی و کم خوابی رفتم سر قرارم با سوزان. سه ساعت در کافه نشستیم و حرف زدیم. همه‌ اش هم تقصیر من نبود اما باز هم فکر میکنم زیاد حرف زدم و از این بابت از خودم ناراضی‌ام. توی اینستا یک بحث کوتاه ولی اعصاب خورد کن با دکتر توکلی داشتم. عصر هم بخاطر یک سوال که از آزیتا خانم پرسیده بودم بعد از شاید بیشتر از یک سال به من زنگ زد و باز خیلی حرف زدم!

بخاطر یک سوال که میخواستم از پرستو بپرسم چندتا وویس نسبتا طولانی برایش گذاشتم البته در مرحله بعد، قبل از انکه پیام‌هایم را ببیند فهمیدم زیاد حرف زدم، وویس هایم را پاک کردم و چندتا پیام متنی کوتاه نوشتم.

ولی بخاطر کم خوابی و پرحرفی کسل و بدحالم. یعنی حال و هوایم خوب نیست. امروز اصلا با پسرک بازی نکردم.

شاید بهتر باشد وضو بگیرم و دو رکعت نماز با توجه بخوانم.

اما خیلی خسته و کسلم. تنبلی ام میشود.

خدایا نجاتم بده از این حاشیه‌های حل بد کن و کسل کننده زندگی. مشغولم کن در صراط مستقیم.

 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

من همان دخترک قد کشیده زیر سقف سنتم

که هجوم مدرنیته روی سرم خرابش کرد.

من همان مادر گم شده در صحرای بی آب و علف میان دنیای مدرن و دنیای سنتی ام.

 

کاش دستی دراز میشد

از خود خود خود آسمان

نقشه راهی به دستم میداد

که به درستی اش شک نکنم

 

پیمودن سخت ترین راه ها با نقشه، آسانتر از گم شدگی و سرگردانی در برزخ شک ها و شکایت هاست. 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

دیشب همسر برای اولین بار به داشتن فرزند دوم اشاره کرد

و امشب

من به مرگ فکر میکنم!

هرکسی یک روز و یک ساعت آخری دارد. جوان هایی که این روزها یکی یکی خبر مرگشان می رسد نشانه های بزرگی هستند از اینکه هیچ بعید نیست نوبت ما هم به زودی برسد.

کوچکتر که بودم شنیده بودم بچه هایی که می میرند یک راست میروند بهشت. چون بچه ها گناهی ندارند و اگر هم اشتباهی داشته اند خدا میبخشد. من از همان کودکی خیلی منطقی بودم! :) خلاصه منطقی ش را که نگاه میکردم با عقل کودکی ام دلم میخواست برای مرگم در کودکی دعا کنم که بدون حساب و کتاب و بدون تحمل سختی های دنیا مستقیم بروم بهشت. تنها عاملی که باعث میشد این کار را نکنم عشقم به خانواده ام بود و تصور رنج و غصه ای که بعد از مرگ من متحمل میشوند.

حالا همه چیز سخت تر است. من یک پسرک دو سال و چهار ماهه دارم که در اوج معصومیت و مظلومیت شیرینی است و هیچ کسی دلش نمی آِید کودکی بی مادر شود.

مطمینم برای همسر و پدر و مادرم هم رنج دیدن فرزند کوچک بی مادر شده ام بیشتر از رنج از دست دادن من است. قطعا فکر کردن به این موضوع برای خودم درد و غصه عمیق تری خواهد داشت. قطعا دلم نمیخواهد فرزند نازنینم رنج بی مادری بکشد. اما گاهی خدا اینطور میخواهد و ما چاره ای نداریم جز تسلیم...

همین چند روز پیش بود که خبر فوت دختر یکی از آشنایان قدیمی را دادند. بیست و هفت ساله بود. فرزند چهارمش را باردار بوده. انگار یکهو دچار بیماری میشود و میفهمند لخته خون در سرش دارد و در مدت کمی از دنیا می رود...

همه دلشان برای بچه های کوچکش می سوزد. حتی خودم وقتی خبر را شنیدم اول از همه برای بچه هایش غصه دار شدم. اما نه... من این موضوع را بارها مرور کرده ام. من اگر بمیرم دلم نمیخواهد کسی دلش برای فرزندم بسوزد. من باور دارم به جبار بودن خدا. خدای من با تمام صفاتی که از او میدانم اگر اراده کند من را از فرزندم بگیرد جای خالی من را طوری جبران میکند که دلسوزی نمیخواهد هیچ، باید به حالش غبطه هم بخورند.

«خدا خودش جبران میکند.» این یعنی هیچ جایی برای دلسوزی نیست. البته این ها همه ش در حد حرف هست... انگار خودم هم عمیقا باور ندارم چون از تصورش هم دلم می سوزد!

بگذریم...

نه اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد... بیماری خاصی... لااقل فعلا نه! این مدل ضعف و حال بیماری را قبلا هم داشته ام. اما خب بالاخره اینجور حرفها را آدم باید یک زمانی بزند دیگر! چون آدم از فردای خودش خبر ندارد.

هنوز چقدر حرف نگفته دارم...

اما دلم میخواهد بنشینم لب پنجره و به حرکت ابرها از لابلای ارتفاعات سر سبز روبرو خیره شوم...

کاش هیچ کسی را در این دنیا نداشتم تا با خیال راحت میمردم...

اما نه!

هنوز کلی کار نکرده دارم!

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

انسان

گفتم امشب دیگر مینویسم. از بعد از ظهر هزارتا موضوع به ذهنم رسید که دلم میخواست راجع بهشان بنویسم. حالا ساعت یک و نیم نصف شب که بالاخره در اینجا را باز کردم چیزی برای نوشتن ندارم. چیزی ندارم جز خستگی و گیجی...

دوره انسان شرکت کردم. (چقدر دوره هست که دلم میخواهد شرکت کنم ...) ماجرای خلیفه اللهی انسان را در جلسه اول شنیدم. چه داستان باعظمتی ست! از آن روز هی یادم می آید خلیفة الله بودنم! حتی امروز قبل از خارج شدن از خانه وقتی خودم را در آینه نگاه کردم به این فکر افتادم که آیا ظاهرم شبیه خلیفة الله هست یا نه؟ بعد روی رد تبخال هایی که ماه پیش دور تا دور اطراف دهانم را گرفته بود کانسیلر زدم!

می دانم خنده دار است! هم اینکه اینقدر خلیفة اللهی «خودم» را جدی گرفته ام و هم اینکه فکر میکنم پوشاندن رد زخم های روی صورتم راهی برای نزدیک شدن به این مقام  است! اشکالی ندارد بگذار خدا هم از آن بالا به سادگی این بنده بی دست و پایش بخندد. خودش خوب میداند که هیچ وقت، هیچ چیزی را به اندازه لبخندش نخواسته ام...

بگذریم...

ولی حالا که این همه راه آمده ام تا اینجا بگذار درد دل کوچکی بکنم. البته... دردم کمی بزرگ است. فقط کمی!

من از اختلال ADD رنج می برم. از کی؟ حالا که فکرش را می کنم از همیشه! از وقتی یادم می آید. البته لابد زمان بچگی اسم اختلالم فرق داشته. خیلی وقت نیست فهمیده ام که رسما اختلال کم توجهی دارم. دقیقا نمیدانم ایا از وقتی این موضوع را فهمیده ام تحمل رنج های این موضوع برایم راحت تر شده یا سخت تر. یا شاید هم تغییر زیادی نکرده. دنبال راه بدون دارو و هزینه می گردم. از استاد اخوت هم در گروه پرسشها سوال کردم گفتند نماز حفظ بخوانم. الان سه چهارماهی میشود اما هنوز یک بار هم نخوانده ام. می گویند باید در وقت ضحی خوانده شود اما نمیدانم وقت ضحی دقیقا کی است! یک نفر با اختلال ADD نمی تواند به راحتی جواب این سوال ها را پیدا کند. من همیشه دنبال ساده ترین راه هستم. مغزم از شدت ناتوانی در رفتن راه های سخت عدم توانایی در تمرکز ، در پیدا کردن راه های آسان حسابی کارکشته شده. همینطوری با روزی دو ساعت درس خواندن رتبه سه رقمی در کنکور آوردم!

بقیه اش باشد برای بعد.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

برفی ِآفتابی

میخواستم یک وبلاگ جدید بزنم. اسمش را بگذارم: "برفیِ آفتابی". خیلی وقت است برنامه اش را چیده ام و نامش را انتخاب کرده ام. امشب بالاخره چشمم را از روی لیوان های کثیفی که در ماشین ظرفشویی جا نشدند برداشتم و نشستم پای لب تاب. بین بلاگ و بلاگفا نمیتوانستم انتخاب کنم. گفتم سه تا وبلاگ به روز شده از هرکدام را میخوانم و روی هم رفته هرکدام بهتر بود همانجا بلاگ جدیدم را میسازم. تقریبا همه اش مزخرف بود. تقریبا کلا از وبلاگ جدید زدن ناامید شدم و انگیزه ام را از دست دادم. گرجه وبلاگ چهارم از بلاگ را خواندم و خوب بود اما به این نتیجه رسیدم که اصلا فعلا وبلاگ جدید میخواهم چه کار! همین جا مگر چه اش است؟

اینجا را نساختم که برای پسرم بنویسم! اینجا را ساختم که از روزهای مادری ام بنویسم. از تمام جنبه ها و از تمام حس و حال ها. گاهی دلم میخواهد پسرک را مخاطب قرار دهم، گاهی خودم را، گاهی مخاطبی که نمیشناسم... گاهی نامه است، گاهی خاطره. گاهی فکر است گاهی تجربه...

به هر رو . فعلا همینجا مینویسم. شاید حتی از چیزهایی که در ظاهر ربطی به مادری ام ندارند ولی در باطن که نمیشود ربط نداشته باشند. من پذیرفته ام که دیگر هیچ وقت ار نقش مادری جدا نخواهم شد. جدا نخواهم بود.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

یکشنبه 9 بهمن 1401 هفتم رجب درست دو روز مانده به تمام شدن دو سل قمری ات رفتیم حرم امام رضا و با شیر مامان خداحافظی کردی. برای خودم شاید حتی سخت تر بود. قبلش حسابی با تو صحبت کرده بودم. گفته بودم امام رضا گفته وقتی با شیر مامان بای بای کردی برایت جایزه بگیریم. پرسیده بودم جایزه چه میخواهی و گفته بودی بادکنک بزرگ بنفش. بنفش یکی از رنگ های مورد علاقه ات است! همان شب پدر برایت بادکنک هلیومی بنفش خرید و حسابی خوشحال و سرگرم شدی.

 

از عشقت به موتور هم باید بنویسم! از وقتی رفتی مهد کودک و موتورهای سه چرخ پلاستیکی را آنجا دیدی عاشق موتور شدی. از همان یک سال و نیمگی صدای موتور را طوری با حرارت در می آوردی که همه ذوق میکردند. بخاطر عشقت به موتور یک ویدیوی موتوری سواری بلیپی برایت گذاشتیم که معتادش شدی و هزار بار میبینی و کیف میکنی. وقتی آمدیم ایران مامان شکوه و بابا مهدی برایت یک موتور آبی برقی خریدند که از دیدنش خیلی ذوق زدی ولی هنوز کمی برای سنت بزرگ است و نمیتوانستی کنترل کنی. با موتورهایی که پایت به زمین میرسد تک چرخ میزنی و خیلی شور و اشتیاق نشان میدهی. من هیچ وقت سعی نکردم علاقه ات به موتور را دست کاری کنم. چون کاملا طبیعی به وجود آمده بود و با ادامه دار شدنش فهمیدم احتمالا اگر من کاری نکنم و جلوی این علاقه را نگیرم تو عشق موتور خواهی ماند. برای من مادر کمی ترسناک و نگران کننده است اما به خودم اجازه نمیدهم علاقه های طبیعی و مشروع فرزندم را دست کاری کنم. همین که حسابی محتاط و مراقبی از نگرانی ام کم می کند. پسرک عاقلم!

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

امید دور

چند شب پیش بود که با بابا روی تختت بازی میکردید. بابا چراغ های رنگی زیر تخت را روشن کرده بود و در تاریکی اتاق و انعکاس نورهای رنگی صدای شمارش سفینه فضایی را برایت در می آورد. تو میخندیدی و کیف میکردی. من آمده بودم چیزی در اتاق بگذارم اما محو آن صحنه شدم. انگار در یک رویا بودم. یک رویای آسمانی. انعکاس نورهای رنگی، خنده ی تو، صدای مامان و بابا گفتنت ... در اوج لذت بودم اشک توی چشمانم جمع شد. انگار در این دنیا نبودم. چه چیزی در دنیا می توانست زیبا تر از آن صحنه باشد؟

فکر کردم همچین صحنه ای لابد چقدر زیباتر میشد اگر دوتا بودید یا سه تا...

هیچ کس نمیداند چقدر دلم میخواست همین حالا برادر یا خواهری داشتی. هیچ کدام از آدم های دلسوزی که این مدت مرا برای آوردن فرزند دوم تشویق و ترغیب میکردند نمیدانند که من از زمانی که تو را باردار بودم برای داشتن فرزند دوم مشتاق بودم و اشتیاق و حسرتم هرروز بیشتر میشود. اما چه کنم که عقل و منطق و جسمم محکم به این اشتیاق نه می گویند! فرزند سختی بودی پسرکم. حالا دو سه ماهی هست که خیلی آسان تر شدی اما نمیدانم چقدر زمان میبرد تا انرژی و توان من بازیابی شود.

از دوران بارداری که بگذریم، حدود یک سال و ده ماه بیخوابی کشیدم. پدرت هم در نگهداری از تو کم نگذاشته. حالا تازه دو سه ماه است که خواب شبت بهتر شده و به جای هر نیم ساعت یا نهایت هر یک ساعت بیدار شدن و شیر خوردن شاید یک یا دوبار در طول شب بیدار میشوی. وقتی شیر شبت را قطع کردم تا یکی دو ماه هربار بیدار میشدی و میدیدی خبری از شیر نیست جیغ و گریه شدید راه می انداختی. خیلی طول کشید تا خوابت بهتر شد. اما خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر که حالا بهتر میخوابی و این نور امید را در دلم زنده میکند که خیلی زود فرزند خیلی آسانی میشوی. ان شالله. امیدوارم زودتر مسیر خواهر و برادر دار شدنت را برایم هموار کنی عزیزکم. 

 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

اوج لذت دنیا

اما بزرگترین لذت من این روزهاروقتی است که محکم بغلم میکنی، دستت را محکم دور گردنم حلقه میکنی و میگویی: دوسْت ... دوْست... یعنی دوست دارم.

 بدون اینکه من یادت داده باشم این کار را میکنی. انگار یک بار که محکم در آغوشت گرفتم و گفتم دوستت دارم حسابی به تو‌ چسبیده و یاد گرفتی و دوست داری تکرار کنی.

اوج لذت است...

بابا حسابی منتظر این اتفاق است.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

حدودا یک ماه و نیم دیگر تا دو سالگی‌ات مانده. مشهد هستیم. من و تو بدون بابا. دو ماهه آمدیم و دو هفته دیگر از سفرمان مانده. حسابی دلمان برای بابا تنگ شده. بابا بیشتر... هربار تصویری صحبت میکنیم میبینم چه تلاشی برای جاری نشدن اشک‌ها و فروخوردن بغض دلتنگی‌اش میکند.

حق دارد. روزهای مهمی را دور از تو سپری میکند. تو د اوج شیرینی هستی. خدود یک ماه بعد از امدنمان افتادی روی غلتک حرف زدن. حالا تقریبا همه چیز میگویی، با زبان کودکانه و گاهی نامفهوم اما خیلی شیرین. قبل از این هم حرف میزدی کلمه زیاد میگفتی اما اینجا در مشهد یکهو بعد از یک ماه خیلی روان تر شدی. قبلا وقتی میخواستم کلمه‌ای را تکرار کنی معمولا قبول نمیکردی، خودت چیزهایی را یاد میگرفتی و میگفتی اما به درخواست من چیزی نمیگفتی. حالا معمولا وقتی بخواهم کلمه ای را تکرار کنی قبول میکنی و سعی خودت را میکنی. این خیلی خوشحالم میکند.

به شدت مشتاق یادگیری هستی. دوست داری چیزها را برایت تکرار کنیم . رنگ‌ها، اعداد، قاره‌ها و کشورها، اسم ماشین‌ها ...

عاشق قصه شنیدن هستی و علاقه ات به کتابخوانی که از یک سالگی شروع ده بود همچنان ادامه دارد.

رنگ‌ها را دو هفته‌ای هست که کامل یادگرفته‌ای. به صورتی میگویی دَدو و به نارنجی میگویی نَنو و به نقره‌ای میگویی نوقا! قرمز برایت خیلی سخت بود. حتی تلا نمیکردی چیزی شبیهش بگویی. حالا چیزی شبیه دیدین میگویی!

وقتی میپرسم اسم کشور ما چیه میگویی اینان! آفریقا و آمریکا را دو ماه پیش در نروژ روی نقشه نشان میدادی و به هردو میگفتی: آپیکا!

مدتی هست که دائم اسم خودت را تکرار میکنی. قبلا تلاش کردم «من» را یادت بدهم. بعد از مدتی که دیدی ما به تو «تو» میگوییم خودت هم به خودت به حای من تو میگفتی. بعد که من اصلاح میکردم که باید بگویی من و باز میدید من میگویم تو انگار قاطی کردی و تصمیم گرفتی کلا ضمایر را بیخیال شوی و به حای ضمیر از اسمت استفاده کنی که خیلی شیرین است. مثلا میپرسیم این ماشین مال کیه میگویی پاسا و همزمان شبیه سینه زنی با دو دست به خودت اشاره میکنی. 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

شاید بزرگترین اشتباه مادری‌ام این بود که کم نوشتم و بزرگترین اشتباه این روزهایم... این روزهای خیلی شیرین با حضور تو در آستانه دو سالگی این است که نمینویسم.

میخواهم بیشتر بنویسم حتی کوتاه و ناروان.

حیف است این روزها... حیف است به خدا...

  • مادر خوب