مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

دوران بارداری من تا اینجا در آرامش نسبتا خوبی گذشته. الحمدلله. امیدوارم از اینجا به بعدش هم به همین خوبی و حتی بهتر بگذرد.

اما لحظه هایی هم بوده که احساس افسردگی کردم. هرچند کم و کوتاه اما همان تجربه اندک کلی سوال و معما در ذهنم ساخته.

می توانم بگویم تا الان در دو حالت و وضعیت متفاوت احساس افسردگی کردم.

یکی گاهی وقتها که به شکمم نگاه میکنم و یکهو به خودم می آیم و در یک ادراک آنی به عمق قضیه پی می برم. گاهی لحظه های خیلی عمیقی را تجربه میکنم. خیلی کوتاه. شاید فقط یک ثانیه یا دو یا حداکثر سه چهار ثانیه طول میکشد. اما همان زمان کوتاه همراه با یک احساس افسردگی خیلی شدید است آنقدر شدید که حالت تهوع و عطش به همراه دارد. البته اینها برای تقریب به ذهن است. آن حال را نمی شود دقیق توصیف کرد. اما حالتی است شبیه افسردگی، تهوع و عطش شدیدی که همزمان به طرز وحشتناکی به جانت می افتد، برای چند ثانیه نگرانت می کند و بعد از چند ثانیه دود می شود می رود هوا. دیگر هیچ خبری از هیچ کدامشان نیست. خودم فکر میکنم این حالت از شدت عظمت اتفاق در حال وقوع رخ می دهد. اتفاق، اتفاق عظیمی است. واقعا حیرت آور است. اما چون دائم در حال رخ دادن است ما به اندازه کافی حیرت زده نمی شویم. اما هرازگاهی ثانیه هایی ادراک عمیقی دست میدهد و من در آنی و کمتر از آنی با دیدن شکم برآمده ام ناگهان به قعر ماجرا فرو میروم، عمق قضیه را ادراک میکنم و به مرحله ی بالایی از حیرت میرسم. آنقدر شدید و عمیق که حالت تهوع می گیرم و از شدت عظمت اتفاقی که در وجودم در حال رخ دادن است و از شدت کوچکی خودم که ظرف این اتفاق محیرالعقول شده ام برای لحظه ای احساس افسردگی می کنم و بعد عطش شدیدی به سراغم می آید. گرچه تجربه جالبی است اما خدا را شکر که هربار خیلی زود میگذرد چون این حالت اگر بیشتر ادامه پیدا کند تحملش واقعا سخت میشود.

 

اما افسردگی دوم...

این یکی مفصل است. یک وقت دیگر برایش مینویسم. خیلی وقت است به این مطلب فکر میکنم.

  • مادر خوب
  • ۱
  • ۰

مادر بد قول

تصمیم گرفته بودم هر شب بنویسم اما امان از خستگی و تنبلی و سختی نوشتن!

مسواکم را که زدم گفتم اول مینویسم بعد میروم به رختخواب. آمدم اینجا اما ساعت از دو و نیم نیمه شب گذشته و فکر کنم بهتر باشد فردا مراسم جبرانی نوشتنم را برگزار کنم.

امروز روز خوبی نبود. دیر بیدار شدم. طولانی با مامان صحبت کردم. بعد درد قفسه سینه شروع شد و دیگر نتوانستم کار زیادی بکنم جز شستن ظرفها!

هوا خیلی سرد شده. هم دردم را بیشتر کرده هم خستگی ام را. 

پسرک هم امروز خیلی کم تکان خورد که نگرانم کرد. وقتی تکان نمیخورد دلم برایش تنگ میشود... نگرانی هم که جای خود.

زودتر باید دستگاه های ساده مقرون به صرفه ای به بازار بیاید که مادران باردار در خانه خودشان بتوانند بچه را ببینند و هم از سلامتی اش مطمئن شوند و هم از دلتنگی در بیایند.

فاطمه وقتی فهمید باردارم پیام صوتی فرستاد: میگم خاله! با گوشی خودت میتونی از تو شکمت که بچه نوزاد داره عکس بگیری برام بفرستی ؟

:)))

و من آرزو کردم کاش می توانستم...

احتمالا این آرزو خیلی زود خاطره میشود...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

امروز می توانست خیلی خوب تمام شود. روز خوب به نظر من روزی است که وقتی تمام می شود آدم از خودش و برنامه اش و کارهایی که در آن روز کرده راضی باشد. امروز تا غروب از خودم خیلی راضی بودم. کلی کار مفید کرده بودم و برای شب هم کلی برنامه مفیدتر داشتم. وقت نماز مغرب به شدت خسته و خوابالود شدم. دوست داشتم همانجا بروم تا صبح بخوابم. اما چون میدانستم اگر بخوابم نهایتا ساعت یک و دو نیمه شب بیدار میشوم و بعدش برنامه خواب و بیداری ام از اینی که هست به هم ریخته تر میشود، فکر خوابیدن تا صبح را از سرم بیرون کردم و با وجود خستگی زیاد خیلی مقاومت کردم که حتی یک چرت کوتاه هم نزنم که شب به موقع و به راحتی خوابم ببرد. مرحله اول این بود که دقیقا همان وقتی که فکر میکردم خیلی خسته ام و دیگر هیچ کاری نمیتوانم بکنم و فقط باید دراز بکشم، بلند شدم و یک کاری کردم. خودم را اینطور قانع کردم که بگذار ببینم اصلا میتوانم یا نه! شروع میکنم و اگر دیدم نمیتوانم خب واقعا تلاشم را کرده ام و نتوانسته ام پس بدون عذاب وجدان میروم لااقل یک درازی میکشم! با یک کار راحت شروع کردم. ریختن لباس ها در ماشین. گرچه همان هم اولش سخت به نظر میرسید. همین که از سر سجاده بلند شوم چادر و جانمازم را جمع کنم، بروم آن چند تکه جوراب و لباس را از کمد اتاق بردارم و بعد حوله ها را از داخل حمام بیاورم و بعد یکی دو تکه دیگر که یادم آمد باید در ماشین می انداختم را از این طرف و آن طرف خانه بردارم، برای آن لحظه خوابالود که دوست نداشتم حتی تا تخت بروم و دلم میخواست همانجا سر سجاده دراز شوم، کار خیلی بزرگ و سختی به نظر میرسید. اما موفق شدم! وسط راه غش نکردم یا احساس نکردم نمیتوانم! از همین مرحله اول کلی انرژی مثبت گرفتم. یک لیوان چای با هل و گل محمدی دم کردم تا سرحال تر بشوم، فکر کردم خوب است تا وقتی چای دم بکشد ظرف ها را هم بشورم و همین کار را کردم. همیشه ظرف ها که شسته میشود انگار کار اصلی و مزاحم تمام شده و آدم میتواند با خیال راحت برود سراغ کارهای دیگر! تا وقت خوردن چای کنار همسر آلردی انرژی ام را بازیافته بودم و احساس خستگی ام تا حد زیادی برطرف شده بود. چای با عطر هل و گل محمدی را میخوردم و به الویت بندی کارهای دیگرم فکر میکردم. خوشحال از اینکه بالاخره امشب میتوانم دو سه تا کار کوچکی که مدت هاست عقب افتاده و ناتمام مانده را تمام کنم. اما متاسفانه همان جا نقطه جوانمرگ شدن برنامه های امشب بود. خواهر یک پیام فرستاد و من یک جواب و بعد یک پیام بلندتر و من یک جواب دنباله دار و ... امشب از آن شب ها بود! از همان شبهای خواهرانه که سالهاست هرچندوقت یکبار بی هوا اتفاق می افتد و تا خود صبح ادامه پیدا میکند. گفتگو که تمام شد آنجا ساعت از 4 صبح گذشته بود و اینجا یک نیمه شب بود! همسر گرسنه شده بود. خودم هم. املت پختم و با هم خوردیم. حالا دیگر حسابی خسته بودم و از وقت خوابم گذشته بود. ولی پس برنامه هایم چه؟ چند روز پیش با خودم قرار گذاشتم هر شب بنویسم و چند شب بود زیر قولم میزدم. امشب بعد از بازیافتن انرژی از دست رفته ام خوشحال و مطمئن بودم از اینکه امشب قرار است بالاخره بعد از چند شب بنویسم! و نوشتم! با اینکه همه چیز طبق برنامه پیش نرفت. اما نوشتم چون وقتی مینویسم انگار تمام کارهای دیگری که نکرده ام را هم با نوشتن جبران می کنم.

 

ساعت 2:40 صبح است.

 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

تصمیم گرفته ام هرروز بنویسم. هرچند کوتاه. تکان های پسرک زیاد شده. اوایل از احساس تکان ها خیلی هیجان زده میشدم. هنوز هم برایم خیلی جالب است اما انگار کم کم دارد عادی میشود. اگر روی مود خوبی باشم، تمرکز می کنم و پسرک را در داخل کیسه آب تجسم می کنم که در حال لنگ و لگد پرانیدن است گاهی خنده ام میگیرد و گاهی پر از حس دلتنگی میشوم از اینکه کی این انتظار به سر میرسد و این دست و پاهای کوچک ناقلا را لمس میکنم.

اوایل بارداری پر از این حس دلتنگی بود . حالا کمتر شده. گاهی وقتها تکان های پسرک یادم می اندازد که مادری چه بار سنگینی و چه مسئولیت بزرگی خواهد بود. با هر تکانش یاد تک تک سختی هایی که به زودی قرار است با آنها مواجه شوم می افتم، بی خوابی ها، پریشانی ها، اوضاع شلوغ بعد از آمدن بچه، نگرانی هایی که با بزرگ تر شدنش بزرگ تر میشوند، وقتی که برای خودم نخواهم داشت، تغییرات بزرگی که در ارتباط با همسر رخ خواهد داد، برنامه ریزی برای آینده شغلی و تحصیلی ام که شاید حتی فرصت فکر کردن به آن را هم نداشته باشم، و تمام ضعف ها و نقائص و ناآگاهی هایم از مادری! و چالش های زیادی که در مسیر تربیتش سر راهم خواهد بود. . و تنهایی ام... خوبی فکر کردن به این سختی ها این است که از شدت انتظار و دلتنگی ام کم میکند. هنوز حتی کمدها را مرتب نکرده ام و برای وسایل بچه جا خالی نشده...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

حالا که دارم مادر میشوم و نقشی را به عهده میگیرم که ظاهرا  داشتن عذاب وجدان های مختلف بخش جدایی ناپذیر آن است، بگذار عذاب وجدان ننوشتن یا کم نوشتن را هم به اسم مادری بزنم! امروز خیلی یکهو و بی هوا به این نتیجه رسیدم که مادر خوب مادری است که می نویسد!

چرا؟ به هزاران دلیل. مثلا چون نوشتن همیشه حال آدم را بهتر می کند و مادر خوب مادری است که حالش خوب است.

من هنوز به حال خوش ایده آل مادری نرسیده ام. گرچه خدا را شکر حالم ناخوش هم نیست اما اگر از حالا به فکر نباشم احتمالا روز به روز بدتر می شود. این چند سال اخیر در گیچی آرامی به سر برده ام. البته ظاهرش آرام بود اما وقت هایی هم بود که باطنش حسابی طوفانی میشد. گیجی بدترین درد است. خستگی گیجی از خستگی کار زیاد هزار بار بدتر است. گیجی آدم را وقتی که بیکار نشسته خسته میکند، یا حتی وقتی در خواب عمیق فرو رفته، وقتی سریال مورد علاقه اش را تماشا میکند و همزمان خوراکی موردعلاقه اش را میخورد، حتی وقتی لذت بخش ترین کارها را میکند. وقتی گیچی، از تمام کارهایت عقبی با اینکه عملا هیچ کاری نمیکنی و در عین حال همیشه خسته ای! خسته ی نکردن!

تمام لحظه ها در انتظار معجزه ای که یک اتفاق خوب یکهویی بیفتد و یکهویی از گیجی در بیایی. اما گرچه آن اتفاق ها لزوما غیرممکن و غیر طبیعی هم نیستند و دائم برای شخصیت های فیلم ها و داستان ها در حال وقوعند، برای تو هیچ وقت رخ نمیدهند.

اما نوشتن می تواند آدم را از گیچی دربیاورد. یک مادر خوب نباید گیج باشد. مادر خوب مادری است که می نویسد.

  • مادر خوب