مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

دیشب همسر برای اولین بار به داشتن فرزند دوم اشاره کرد

و امشب

من به مرگ فکر میکنم!

هرکسی یک روز و یک ساعت آخری دارد. جوان هایی که این روزها یکی یکی خبر مرگشان می رسد نشانه های بزرگی هستند از اینکه هیچ بعید نیست نوبت ما هم به زودی برسد.

کوچکتر که بودم شنیده بودم بچه هایی که می میرند یک راست میروند بهشت. چون بچه ها گناهی ندارند و اگر هم اشتباهی داشته اند خدا میبخشد. من از همان کودکی خیلی منطقی بودم! :) خلاصه منطقی ش را که نگاه میکردم با عقل کودکی ام دلم میخواست برای مرگم در کودکی دعا کنم که بدون حساب و کتاب و بدون تحمل سختی های دنیا مستقیم بروم بهشت. تنها عاملی که باعث میشد این کار را نکنم عشقم به خانواده ام بود و تصور رنج و غصه ای که بعد از مرگ من متحمل میشوند.

حالا همه چیز سخت تر است. من یک پسرک دو سال و چهار ماهه دارم که در اوج معصومیت و مظلومیت شیرینی است و هیچ کسی دلش نمی آِید کودکی بی مادر شود.

مطمینم برای همسر و پدر و مادرم هم رنج دیدن فرزند کوچک بی مادر شده ام بیشتر از رنج از دست دادن من است. قطعا فکر کردن به این موضوع برای خودم درد و غصه عمیق تری خواهد داشت. قطعا دلم نمیخواهد فرزند نازنینم رنج بی مادری بکشد. اما گاهی خدا اینطور میخواهد و ما چاره ای نداریم جز تسلیم...

همین چند روز پیش بود که خبر فوت دختر یکی از آشنایان قدیمی را دادند. بیست و هفت ساله بود. فرزند چهارمش را باردار بوده. انگار یکهو دچار بیماری میشود و میفهمند لخته خون در سرش دارد و در مدت کمی از دنیا می رود...

همه دلشان برای بچه های کوچکش می سوزد. حتی خودم وقتی خبر را شنیدم اول از همه برای بچه هایش غصه دار شدم. اما نه... من این موضوع را بارها مرور کرده ام. من اگر بمیرم دلم نمیخواهد کسی دلش برای فرزندم بسوزد. من باور دارم به جبار بودن خدا. خدای من با تمام صفاتی که از او میدانم اگر اراده کند من را از فرزندم بگیرد جای خالی من را طوری جبران میکند که دلسوزی نمیخواهد هیچ، باید به حالش غبطه هم بخورند.

«خدا خودش جبران میکند.» این یعنی هیچ جایی برای دلسوزی نیست. البته این ها همه ش در حد حرف هست... انگار خودم هم عمیقا باور ندارم چون از تصورش هم دلم می سوزد!

بگذریم...

نه اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد... بیماری خاصی... لااقل فعلا نه! این مدل ضعف و حال بیماری را قبلا هم داشته ام. اما خب بالاخره اینجور حرفها را آدم باید یک زمانی بزند دیگر! چون آدم از فردای خودش خبر ندارد.

هنوز چقدر حرف نگفته دارم...

اما دلم میخواهد بنشینم لب پنجره و به حرکت ابرها از لابلای ارتفاعات سر سبز روبرو خیره شوم...

کاش هیچ کسی را در این دنیا نداشتم تا با خیال راحت میمردم...

اما نه!

هنوز کلی کار نکرده دارم!

  • ۰۲/۰۳/۰۸
  • مادر خوب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی