مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

درست زمانی که داشتم شاید برای اولین بار در زندگی کمی نسبت به خودم احساس رضایت میکردم و به نظرم میرسید به طور محسوسی در حال رشد هستم، امروز با دو سه تا اتفاق کوچک ، خیلی کوچک و خنده دار فهمیدم که هنوز خیلی کوچکم و خیلی عقبم و خیلی بی‌تجربه‌ام و خیلی بیشتر از انچه میدانم، نمیدانم! بعد هم که حسابی حالم گرفته بود و افکارم درگیر و دار، یک فال حافظ گرفتم (بعد از مدتها) و گفت:

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی

تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

در مکتب حقایق و پیش ادیب عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد

آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد

بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر

کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی

از پای تا سرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

وجه خدا اگر شودت منظر نظر

زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود

در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی

گر در سرت هوای وصال است حافظا

باید که خاک درگه اهل هنر شوی

 

با اینکه احساس نارضایتی ام را تایید و تاکید می‌کند خیلی دوستش داشتم، خیلی خوشحال شدم، خیلی به دلم نشست، خیلی چسبید و خیلی ممنونم حافظ عزیزم. خیلی لازمش داشتم. این دقیقا همان چیزی بود که نیاز داشتم بشنوم.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

۱۴۵ نمایش

آمار نمایش‌های امروز وبلاگ ۱۴۵ بود!

کی امروز اینجا رو شخم زده اونهم اینقدر بی‌ سر و صدا؟؟؟

  • مادر خوب
  • ۱
  • ۰

دیشب که پسرک مثل هر شب هی بیدار میشد وقتی حوصله ام از لالایی خواندن سر رفت، برایش قرآن پخش کردم و تا خوابش دوباره سنگین شود. خودم نشسته بودم کنارش روی تخت با گوشی بازی میکردم. سوره یوسف پخش میشد و من همینطور که سرم توی بازی بود داستان حضرت یوسف را برای هزارمین بار میشنیدم و همزمان داستان ابراهیم و موسی که تازگی در روایت انسان گذرانده بودم در ذهنم تداعی میشد و یکهو... تمام قصه ها در یک نقطه گره خورد. یک نقطه به غایت تکان دهنده. لااقل برای من.

بی پدر و مادری!

من که با تجربه مادری و اطلاعات روان شناسی روی هم مطمین شده بودم هیچ چیز به اندازه دوری از مادر و پدر و مخصوصا مادر برای کودکان در سنین پایین اضطراب آور و آسیب زا نیست، من که در تمام این یک سال از غصه حجم اضطراب بچه های پدر و مادر از دست داده وسط این بمباران و قتل عام وحشیانه، ذره ذره آب شده ام و خیلی بیشتر از پدر و مادرهای فرزند از دست داده، جگرم برای کودکان مادر مرده خون بود، حالا انگار ابراهیم و یوسف و موسی و محمد (صلوات الله علیهم) شانه هایم را محکم گرفته بودند و تکانم میدادند که سرت را از این بازی بچگانه بیرون کن و حقیقت را نگاه کن. ببین که خدا چگونه فرزندان پدر و مادر از دست داده را تربیت میکند. نگاه کن به جان هایی که از عمق این درد عمق گرفته اند، به روح های بزرگی که مادر و پدرشان خدا بود و حاصلشان نور شد.

و فکر میکنم به روح های کوچکی که در غزه و لبنان به پیامبری مبعوث شده اند و به زودی از زیر آوار برمیخیزند و می تابند به دنیای تاریک این روزها...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

دیروز تولد ۳۲ سالگی ام بود. درحالیکه خون زیادی از دست داده بودم و جز خواب به چیزی نمیتوانستم فکر کنم. به جز اینکه زن های آواره فلسطینی و لبنانی احتمالا در این شرایط حتی گزینه خواب راحت را هم ندارند.

امروز آمدم کتابخانه تا مقاله ای را که باید تا چهار پنج روز دیگر تحویل دهم را شروع کنم. اما تصمیم گرفتم قبل از شروع نوشتن مقاله، ذهن آشفته ام را آرام کنم. چرا آشفته؟ چرا که نه!

وسط این دنیای آشفته و ناامن، این همه کارِ روی زمین مانده و اینهمه وقت و استعدادی که تلف می کنم. اینهمه فریاد و حرف و غر که هرروز در گلویم خفه میشود و اینهمه احساس ناتوانی مقابل تناقضات و بی عدالتی ها.

ولی خوبی اش این است که هنوز پاییز قشنگ است. خیلی خیلی خیلی قشنگ است. حتی وقتی من هنوز هم در ۳۲ سالگی نه هدف مشخصی دارم و نه برنامه ای برای رسیدن به آن. حتی وقتی هنوز خودم را پیدا نکرده ام و میتوانم لابلای برگ های رنگی اش گم و گم تر شوم.

 

  • مادر خوب
  • ۱
  • ۰

سر کلاس ادبیات نشسته ام. با چفیه مشکی فلسطینی. استاد فمینیست، فیلم فلان را تحلیل میکند و درباره سوشال ریالیزم و مجیکال ریالیزم میبافد!

دوست دارم نظر من را بپرسد و من همینطور که دست به سینه به پشتی صندلی چرخدار کلاس تکیه داده ام و پایم را روی پایم انداخته ام با لحن آرام و خونسرد جواب بدهم به نظر من این فیلم و تمام این تحلیل ها مزخرف است. مزخرف محض! همین لحظه که ما اینجا نشستیم و این مزخرفات را میبافیم، در بک گراند همین صحنه، یک نسل کشی وحشیانه بی سابقه یک سال است که ادامه پیدا کرده و یک کفتار وحشی مهارش در رفته و به جان این و آن افتاده، ‌آنوقت ما اینجا نشستیم شر و ور میبافیم از هنر و دانشی که به هیچ درد این دنیا نمیخورد!

خاک بر سر تمام هنرها و تمام علم هایی که جلوی چنین روزهایی را نگرفتند...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

غفرس

از ظهر که گذشت کاملا احساس افسردگی می‌کردم. از هشت و نیم صبح بیدار بودم و تقریبا هیچ کار مفیدی نکرده بودم. وقتم سر یک کار اضافی بیخودی گرفته شد و بعد یک کار اضافی دیگر ‍‍بیش آمد (بماند که همین حالا که با تنبلت تایب میکنم کلی از وقتم سر بیدا کردن حروف و دکمه های دیگر می‌رود...). تمام کارهای توی برنامه آن مانده بود. همسر فهمید حالم گرفته است و برایش توضیح دادم. بعد گفتم بعد از غذا می‌روم دانشگاه کمی کار کنم. طبعا قبول کرد. بعد از غذا به شدت سنگین شده بودم. نمیتوانستم بلند شوم چهارراه ظرف جمع کنم چه برسد به اینکه لباس ببوسم بروم دانشگاه و کار فکری کنم! همسر هی اصرار می‌کرد. گفت لااقل برو بیرون بیانه روی تا حالت بهتر شود. گفتم از فکر کارهایم نمیتوانم! بعد بچه را گذاشتیم جلوی تلویزیون و هردو خوابیدیم! خواب سنگین ظهر تابستان... که عمیقا بدنم لس بود و چشم‌هایم را نمیتوانستم باز کنم اما فکر کارها و زمان از دست رفته تمام طول چرتم با من بود...

همین که بیدار شدم بیام سیلیه را دیدم. که از من خواسته بود بعد از اینکه دخترش خوابید بروم آنجا تا یک بیانه روی کوتاه برود. همسایه ایم و سیلیه یک مادر تنهاست. همیشه به او میگفتم از کاری دارد میتواند روی من حساب کند و حالا اولین بار بود که چنین چیزی میخواست. با کمال میل قبول کردم. کتاب و دفتر و مداد و تبلت و آینه و موچین برداشتم تا از مدت ۴۵ دقیقه ای که آنجا هستم به نحو احسن از وقتم استفاده کنم!

تصمیم گرفتم بنویسم تا کمی ذهن و افکارم آرام بگیرد.

من هم دوست دارم برنامه منظم روزانه برای ورزش و دویدن یا بیانه روی داشته باشم

دوست دارم یک باغجه کوچک داشته باشم که توش جعفری و ریحان و توت فرنگی و گل بکارم

دوست دارم خانه ام را هفته ای یک بار مرتب و تمیز و آب و جارو کنم

دوست دارم یک شغل با درآمد داشته باشم

دوست دارم یک عالمه کتاب بخوانم

دوست دارم بیشتر بنویسم

دوست دارم برای بسرکم بنویسم، چقدر حرف دارم با او برای نوشتن ...

دوست دارم برای وعده های غذایی برنامه داشته باشم و غذاهای متنوع و سالم درست کنم

دوست دارم نمازهایم را با حضور قلب بیشتر بخوانم و برای معنویت بیشتر وقت بگذارم

دوست دارم روزی یک جز قرآن با زیارت عاشورا و دعای عهد و حدیث کسا بخوانم

دوست دارم توی دوره های مختلف ثبت نام کنم، دوره های که مدت هاست توی لیست هستند و هرازچندگاهی یادشان می آفتم و احساس نیاز می‌کنم اما میدانم فرصت می‌کنم برایشان وقت بگذارم...

هیچکدام از اینها را می‌کنم و هیچ کار خاص دیگری هم نمی‌کنم!

کاش لااقل بچه دوم را آورده بودم که میگفتم درگیر بچه داری هستم! اما همین ناتوانی در این کارهای کوچک بیشتر میترساندم از فرزند دوم.

امروز توی ماشین که دنبال بسرک میگفتم فکر می‌کرد شاید من نفرین شده هستم و خودم خبر ندارم! چطور می‌شود ظاهر زندگی اینقدر خوب و ایده آل و بدون مشکل باشد و باطنش اینقدر سگی! اینقدر بوچ و بی بار!

فکر شاید این عصر و زمان و جهان سگی هم بیربط نباشد به حال ما. شاید واقعا اینهمه خبر بد شنیدن بست سر هم و اضطراب و غمی که مدتهاست با ماست کار خودش را کرده و خاکستر افسردگی باشیده روی ما و زندگی مان و خودمان نمیبینمش.

هرچند این فکرها عذاب وجدانم را بیشتر میکند، از اینکه شرایط این دوران بجای اینکه انگیزه و انرژی بیشتر برای فعالیت مفید کردن بگیرم، ضعیف و ناامید و بی انرژی شده ام واقعا از خودم خجالت میکشم.

نمی‌دونم چه ذکری بگویم، چه دعایی کنم، چه کار کنم که وقت و انرژی ام برکت بگیرد.

سالهاست بزرگ‌ترین آرزوی شخصی ام همین است!

* این کیبورد فلان شده به بدترین شکل آتو کارکت که چه عرض کنم آتورانگ میکند! تازه فهمیدم کلی از واژه ها را تغییر داده!

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

امید به نسل ما نمیرسد

خب! بالاخره آمدم که بنویسم. اما از کجا؟

از وصیت هایم به پسرک شروع کنم یا از تشریح ناامیدی و افسردگی ام؟

هنوز برایم سنگین است اعتراف کنم به افسردگی، حتی اینجا که تقریبا هیچ کسی نیست. اما چاره ای نیست، واقعیت را باید پذیرفت. شاید نوشتن حالم را بهتر کند. دیشب وسط بالا و پایین کردن صفحه جستجوی اینستاگرام یک کلیپ کوتاه دیدم از امیرعلی نبویان که میگفت کاملا ناامید است اما دلخوشی زیاد دارد و اینکه فکر میکند دلخوشی است که آدم ها را زنده نگه میدارد یا نجات میدهد یا همچین چیزی. اما او احتمالا تا بحال افسردگی را تجربه نکرده که فکر میکند دلخوشی داشتن به همین راحتی آدم را زنده نگه میدارد. امیرعلی نبویان که فرزند ندارد قطعا  هیچ کدام از دلخوشی هایش به بزرگی پسرک من نیستند، و من که دارمش و پرم از دلخوشی های کوچک و بزرگی که برایم ساخته، از بازی کردن با او تا تربیت کردنش تا آب شدن در محبتش، همین من پر از دلخوشی که هنوز از دیدن یک تکه ابر مردمک چشمانم جرقه میزند و با یک نسیم بهاری تک تک سلول هایم لبخند میزنند، همین من پر از دلخوشی های کوچک و بزرگ را ناامیدی دارد غرق می کند.

باورش سخت است که من غرق در ناامیدی چطور برای آماده شدن برای امتحان پایان ترم تلاش میکنم و چقدر برایم مهم است که نمره آ بگیرم! پریشب بود یا شب قبلش که آمده بودم دانشگاه و داشتم جلسه ای که غیبت کرده بودم را میخواندم. درباره تاریخ انتشار و گسترش زبان انگلیسی. درباره اینکه چطور مهاجران انگلیسی و اروپایی با قتل و غارت بومی های آمریکا حتی اجازه ندادند که زبان بودمی ها در کنار زبان خودشان به زندگی اش ادامه دهد. و فکر کردم تاریخ برای حالم سم است! چرا خدا از ما میخواهد امیدوار باشیم وقتی نود درصد تاریخ تلخ و ناامید کننده است؟ با خودم فکر کردم اگر نسل کشی بومی های آمریکا الان اتفاق افتاده بود ما میگفتیم این وضعیت دوام نمی آورد، خون بیگناهان و ظلمی که اروپایی ها کردند به زودی دامنشان را می گیرد. اما تاریخ چیز دیگری میگوید، از شروع استعمار قاره آمریکا حدود ششصد سال میگذرد و در این ششصد سالی که اول و آخر و وسطش ظلم و استعمار جریان داشته، آن مهاجران غاصب ظالم که حالا آمریکایی میخوانیمشان سوار بر بوفالو جنگ و استعمار حسابی پیشرفتند و قدرت گرفتند و سالهاست ابرقدرت و رییس دنیایند و گمان نمیکنم عمر ما کفاف دهد به دیدن نتایج دنیایی ظلم هایشان!

حالا که جانمان پر است از دیدن لحظه نابودی اسراییل، و تاریخی که برگه برگه اش ناامیدمان می کند از اینکه آن روزها به این زودی و در طول حیات ما اتفاق بیفتند، حق داریم افسرده شویم و در این ناامیدی بمیریم یا نه؟

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

ننوشتن

امروز هم ننوشتم!

کارهای جالب دیگری کردم اما ننوشتم، و از خودم ناراضی‌ام.

گرچه به نظر می‌رسد این دنیا دیگر ارزش زندگی کردن ندارد اما هنوز ارزش نوشتن دارد. نوشتن است که قدر لحظه‌ها و ماجراها را روشن می‌کند. همینطور بی‌قدری‌شان را.

هرچقدر در زندگی غرقم، انگار ریشه‌های تعلقاتم زده شده و همه چیز معلق است. و جالب است که این بی‌تعلقی به زندگی در این دنیا، و بی‌تفاوتی نسبی‌ام به مرگ، معنویتم را بیشتر نکرده، گرچه شاید بشود گفت روی هم رفته نمازهایم کمی بهتر شده‌اند، تنها کمی! خیلی تمرین کرده‌ام اما نماز خوب خواندن واقعا سخت است.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

مادر سالم!

فکر می کنم بیشتر از یک ماه است که مریضی دست از سرمان برنداشته. پسرک هرروز با ویروس جدید از مهد کودک می آورد. گرچه من خوب بودم. یعنی فرصت مریض شدن و افتادن نداشتم. اما این بار افتادم. دیروز اینقدر حالم بد بود که حتی فکر اینکه به زودی عازم سفر هستیم آزارم میداد. دلم میخواست حداقل یک ماه فقط استراحت کنم. اما امروز دوباره سرپا شدم. الحمدلله.

حالا دغدغه اصلی ام تولد پسرک است که یک ماه است دائم حرفش را میزنم و قولش را داده ام اما انرژی اش را ندارم که یک مهمانی کوچک بگیرم.

اما دلم میخواهد اصلا فکرش را نکنم تا ببینم حال و اوضاعمان چطور پیش میرود.

یکی از آرزوهای ما مادرهای بدون کمک همیشه با خیال راحت مریض شدن است! گاهی واقعا دلم میخواهد دغدغه بچه و همسر نداشته باشم و با خیال راحت مریض شوم و دو سه روز بیفتم در بستر...

اما از وقتی مادر شدم سیستم ایمنی بدنم به شدت در مقابل بیماری مقاومت میکند. میداند که اگر بیمار شوم نمیتوانم درست و حسابی استراحت کنم! خنده دار است که گاهی دلم مریضی میخواهد! البته بدون گلو درد و دل درد!

الحمدلله علی کل حال

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

وسایلم را جمع می کنم و لابلای همکلاسیها از کلاس خارج میشوم، زیر نور آفتاب دلچسب، همینطور که تمرین تنفس مایندفولنس انجام میدهم، خیره به برف هایی که رد پایم را رویشان جا میگذارم به سمت ساختمان بی کی میروم. قبل از ورودی ساختمان کنار مسیر رود می ایستم، نور آفتاب روی شاخه های برفی که تا روی آب پایین آمده اند صحنه دلپذیری ساخته، صحنه دلپذیری که کسی نه می بیند و نه توجه می کند، صحنه دلپذیری از منطقه ای تکراری که روزی چندبار از کنارش رد میشویم. می ایستم و عکس می گیرم. وارد بی کی میشوم، از کنار کنتین شلوغ میگذرم، میروم کتابخانه، همینطور که از پله ها بالا میروم، از زیر پله ها نگاه می کنم به چهره دانشجوهایی که تنها یا دوتا دوتا یا چندتایی نشسته اند، مطالعه می کنند، گپ میزندد، معاشرت می کنند، و فکر میکنم گرچه سخت نیست قاطی شدن با اینها، سخت است فراموش کنم که دنیاهایمان چقدر فرق می کند. تجربه های گذشته و حس و حال این روزها، هروقت از خانه بیرون می آیم مقابل چشمانم یک تابلو بزرگ را نگه میدارند: تو از دنیای دیگری هستی!

 

  • مادر خوب