مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

پسرکم...

پسرک آقا و عاقل و باهوش و خوب و مهربان و دوست داشتنی ام. مرا ببخش که خاطره هایت را نمی نویسم. ببخش که برایت نمینویسم. ببخش که نمی نویسم...

حالم خوب نیست و تمام تلاشم را می کنم که این حال بد به تو منتقل نشود. اما میشود که هیچ تاثیری روی تو نداشته باشد؟ فکر میکنم نمیشود و این عذاب وجدانم را دوچندان می کند.

اما زندگی همین است پسرک شیرین و خوش سخنم! زندگی پر از سختی و فراز و نشیب است. روزهای خوب و بد دارد و تو حالا در آستانه سه سالگی باید کم کم با نشیب ها هم آشنا شوی. امیدوارم حد و اندازه پستی ها و نشیب ها از اعتدال خارج نشود و برایت آسیب زا نباشد.

مدت هاست میخواهم بیایم از تو بنویسم. از عشقت به کتاب، از هوشت در درست کردن پازل و یادگرفتن حروف و اعداد.

از اینکه به "واینمیایسته (نمی ایستد)" می گویی: "وای نمی ساسه"! ، از اینکه به "جویدم" می گویی: "بِجو کردم!" 

از اینکه حس میکنم با بوسیدن ها و قربان صدقه رفتن های بیش از حدم دارم لوست میکنم. از اینکه بخاطر خستگی و ... به اندازه کافی مستقل بارت نیاورده ام. از اینکه از سیزده ماهگی جیشت را میگویی و آماده از پوشک گرفتنی اما من هنوز دارم تنبلی می کنم و هنوز از پوشک نگرفتمت.

از هزار هزار چیز دیگر...

تو از همه چیز مهم تری

و حال من خوب نیست!

افسرده ام و هزار چیز دیگر

و چیزی که بدترم می کند عذاب وجدان اثر حال بدم روی تو است!

بگذار این را هم بگویم

تو یکجورهایی لای پر قو بزرگ شده ای، شنیده بودم ترس و اضطراب و استرس برای کودکان زیر دو سال سم است و میتواند اسیب های بلند مدت داشته باشد. برای همین تا دو سالگی نگذاشتم آب توی دلت تکان بخورد، از ماجراهایی که سر شیردادنت داشتم تا ختنه و مهد کودک و ...

حالا تو یک نقطه سیاه روی زمین میبینی و فکر میکنی حشره است، و انگار حیوان خون آشام دیده باشی جیغ میزنی و توی بغل من میپری. با کوچکترین ضربه ها و افتادن ها گریه میکنی و از کوچکترین اتفاقات میترسی. هربار میروم دستشویی، تمام مدت پشت در مامان مامان میکنی و اگر دیر کنم وحشت میکنی و به گریه می افتی.

سه ماه است قلبم از درد و وحشت و اضطرابی که کودکان غزه تجربه میکنند مچاله است. سه ماه است تصاوریر کودکان وحشت زده بی پدر و مادر شده، کودکان وحشت زده قطع عضو شده، کودکان گرسنه و در سرما بی پناه مانده از جلوی چشمم کنار نمی رود و فکر میکنم روا نیست که همزمان تو اینجا از دیدن یک مورچه اینقدر وحشت کنی!

باید قوی شوی و آماده روزهای سخت...

کسی نمی داند چه چیزی انتظار این دنیا را می کشد...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

تنگنا

حالم خوب نیست و میدانم باید کمک بگیرم

نوشتن هم کمک می کند

باید بنویسم

باید بنویسم

باید بنویسم

یک روز اگر نویسنده سرشناسی شوم خواهم گفت که من سالها فقط درباره اینکه باید بنویسم، می نوشتم!

همه چیز به هم ریخته

دنیا،

هم از درون

و هم در بیرون

همه چیز سیاه جلوه میکند و ناامیدی جریان پیدا کرده

از دنیای بیرون ناامیدم

به ضعف های خودم واقفم و از خودم هم ناامیدم

چند روز پیش ناامیدی و غم چنگ انداخته بودند و داشتم خفه میشدم

تقلا میکردم برای نجات

ذهنم از آن طرف به باریک ترین ریسمان های امید چنگ میانداخت

هر امکان مثبت و امیدوارانه ای را پشت سر هم پیشنهاد میداد

روانم مکانیزم دفاعی درستی در مقابل غم و ناامیدی پیش گرفته بود

اما مغزم خیلی سریع شروع کرد تمام چراغ های چشمک زن امید را با اتکا به منطق و دانش و تجربه خاموش کردن.

اول میخواستم نجات پیدا کنم اما دست به سمت هر ریسمان امیدی میبردم ، خود تحلیلگر و منطق محورم با نگاه عاقل اندر سفیه و پورخندی میگفت: داری خودتو گول میزنی!

درست می گفت. اعتراف کردم که میخواهم با این فکرهای کوتاه امیدوارانه خودم را گول بزنم. تسلیم شدم.

اما در آخرین لحظات که آرزو میکردم زودتر در این ناامیدی غرق شوم تا بلکه کمتر زجر بکشم،

از ناشناخته ترین و عمیق ترین دالان های ذهنم، یک شهاب حسینی -در نقش "هادی"ِ تله فیلمی* که در نوجوانی جزو فیلم های محبوبم بود- با محکم ترین و بلندترین صدایی که تا بحال از درونم شنیده بودم فریاد زد: "خب گول بخور لعنتی!"

و من گول خوردم...

گول امید را!


* تله فیلم تنگنا

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

کم فعالی

می دانم که هیچ چیزی به اندازه نوشتن حالم را خوب نمی کند

و همانقدر از نوشتن فراری ام.

امروز در اوج افسردگی یک کلیپ روانشناسی دیدم در توضیح بلایی که ADHD سر آدم و مهارت ها و توانایی هایش می آورد.

دقیقا توصیف خودم بود.

شاید واقعا باید دارو مصرف کنم!

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

هوس کردم Me before you ببینم. فیلم کاملش رو نداشتم. یک کلیپ کوتاه ازش توی یوتیوب دیدم. قسمت آخر فیلم. نامه ای که ویل برای کلارک نوشته و توش میگه : خودتو هل بده، یا خودتو وادار به حرکت کن، آروم نگیر!

همه ش دلم میخواد یکی نصیحتم کنه و بهم انگیزه بده. برا همین جمله رو هوا قاپیدم.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

خیلی وقت است ننوشته‌ام.

از هرچیزی غیر از فلسطین خواستم بنویسم دلم نیامد.

و هربار که آمدم که فلسطین بنویسم زبانم قفل شد. چه بگویم؟

وقتی همه دارند "می‌بینند"!

 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

مطلب جدید را که پست کردم وبلاگ را باز کردم و نگاهی انداختم.

پنج تا پست پایین تر رسیدم به : لاسند من لا سند له

پست را خواندم و یادم آمد بعد از آن شب شاید ده روز هم طول نکشید که هم مشکل دانشگاهم حل شد هم مشکل وام.

حالا دانشجو هستم و فردا قرار است کلید خانه مان را تحویل بگیریم...

گاهی از لطف و نعمت های خدا شرمنده میشوم.

اول کلی دعا میکنم بعد که خدا اجابت میکند خجالت میکشم و فکر میکنم لیاقتش را نداشتم. شاید برای همین به اندازه کافی شکر نعمت ها را به جا نمی آوردم. میدانی فکر میکنم گاهی قدردانی یعنی با افتخار و با سر بالا نعمتی را بپذیری و به شکل درست استفاده اش کنی.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

بعد از کلاس رفتم کتابخانه.

خواب و خوراکم بهم ریخته و توی سرم پر از تصویر دردناک و پر از حرف و پر از خشم است.

پر از دغدغه و غصه و رنجم.

اما تمام اینها نباید جلوی حرکت را بگیرد.

رفتم کتابخانه تا عقب ماندگی جلسه قبل را جبران کنم که سر کلاس سرم توی اخبار غزه بود و تمام مدت سعی میکردم جلوی اشک و گریه ام را بگیرم.

جَنِت را دیدم. گفت یک گروپ روم رزرو کرده و می توانم به او ملحق شوم. قبول کردم. دقیقا نمیدانم چرا. ترجیح میدادم جای دنج تری از کتابخانه بنشینم اما رفتم در اتاق 295 دلگیر بی پنجره. دوست دارم برگرم عقب و بفهمم چرا رفتم آنجا؟ من همیشه از توی ذوق زدن به شدت پرهیز میکنم. این هم چیزیست که دلم میخواهد برای خودم روان کاوی اش کنم! چون خیلی خیلی روی این موضوع حساسم و فکر میکنم باید تعدیلش کنم. بهرحال وقتی مطمئن میشوم که کسی صادقانه و نه از روی تعارف یا اجبار پیشنهاد دوستانه ای میدهد سعی میکنم قبول کنم. البته  فکر میکنم قدرت نه گفتن دارم. سعی میکنم آگاهانه تصمیم بگیرم. آگاهانه مهربانی و توی ذوق نزدن را انتخاب میکنم. اما گاهی هم چیز دیگری ترجیح دارد و نه میگویم ولی حواسم جمع است توی ذوق طرف نخورد.

از طرفی همین چند وقت پیش در یکی از پادکست های مجتبی شکوری که خیلی اتفاقی به گوشم خورد و حتی یادم نمی آید عنوان و موضوعش چه بود، مطلبی شنیدم که خیلی در ذهنم پررنگ شد. می گفت اگر میخواهید محبت دیگران را نسبت به خودتا زیاد کنید اجازه بدهید در حقتان لطفی کنند. اینطوری یک القای ناخودآگاه در ذهنشان اتفاق می افتاد که این آدم لیاقت لطف من را دارد و در نتیجه محبت و صمیمیتشان نسبت به شما بیشتر میشود.

این مطلب مرا دچار شک میکند. به کدام یک از دلابل بالا پیشنهاد جنت را قبول کردم؟ صرفا مهربانی و توی ذوق نزدن؟ یا نیاز به محبت و صمیمیت و شاید توجه؟

صادقانه صادقانه فکر میکنم مخلوطی از هردو بود و شاید کمی بیشتر دومی!

این کمی نگرانم میکند. آیا احساس نیازم به محبت و صمیمت و دوستی بر پایه عقلانیت است و از این جهت که منطق حکم میکنم آدم دوستان و آشنایانی داشته باشد برای معاشرت و برای روز مبادا و برای وقت نیاز و کمک و ...

یا اینکه صرفا بخاط کمبود محبت و این چیزهاست؟

خب دوباره صادقانه فکر میکنم بیشتر اولی ست. البته کمی هم دومی! که آن هم برای خودم قابل درک است و حالا فکر میکنم لازم نیست نگرانش باشم.


پ.ن: میخواستم ماجرایی را بنویسم نه اینکه به نیات درونی خودم بپردازم. اما پیش آمد ... و فرصت را غنیمت شمردم چون این نوشتن ها میتواند بهترین درمان یا منبع انرژی باشد.

. پسرک دائم بیدار میشود و رشته افکارم را قطع میکند. امیدوارم بتوانم بعدا بقیه اش را بنویسم.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

اما امید

امروز باید مینوشتم

باید بنویسم

با هزارتا برنامه آمده ام کتابخانه، خوابم هم گرفته اما باید بنویسم.

آدم وقتی دیر به دیر مینویسد دیگر یادش میروز چگونه باید شروع کند...

حرف زیاد میشود و ابرها توی سر میچرخند. نمیدانی از کجا شروع کنی و نمیدانی کدام حرف، کدام خاطره، کدام فکر مهمتر است. کدام را بنویسی و از کدام چشم بپوشی.

دو روز پیش من سی و یک ساله شدم. وسط طوفان الاقصی و بمباران غزه. وسط تصاویر فرزندان بی جان در آغوش پدرها. وسط ضجه های مادرها بالای جنازه کودکان...

نمیدانم این روزها چطور میشود حال آدم خوب باشد. نمیدانم اصلا درست است حالمان خوب باشد؟

روایت انسان را گوش میکنم و درجه سختی امتحان های خدا حالم را میگیرد... ناامید میشوم از اینکه فرج نزدیک باشد. آنچه تاریخ نشان میدهد این است که امتحان های خدا سخت تر از آن چیزیست که فکرش را بکنی. یکی سخت تر از دیگری...

و فکر میکنم ما واقعا چقدر سختمان است؟ آیا لحظه لحظه مان غرق در اضطرار شده یا اینکه همچنان غرق در روزمره های خودمانیم و لحظه های اندکی مضطر میشویم؟ 

نشانه های ظهور یکی یکی خودشان را به ما نشان میدهند. انگار جهان و کائنات دیگر جان به لب شده اند و تنها ماییم که هنوز آماده نیستیم.

می دانی آدم گاهی دلش میخواهد میان طوفان بی رحمی که احاطه اش کرده، خسته و ناامید از نجات یافتن آرام بگیرد و غرق شود.

اما امید ...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

داشتم فکر می‌کردم من که شما را دارم چرا باید اینقدر حیران باشم؟!

فرزانه پزشکی می‌گفت راه نجات از حیرت ولایت امیرالمومنین و محبت حسین است.

یعنی من به غلط فکر می‌کنم که شما را خیلی خیلی خیلی دوست دارم؟

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

بی‌حالِ بدحال

بدیش اینه که حالت از یه حدی که گرفته تر باشه، میدونی مثلا نوشتن حالتو خوب میکنه ولی دیگه حالشو نداری ...

حالا من که مشکل وقت هم دارم!

  • مادر خوب