مادر خوب، مادری است که می نویسد

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز خیلی شیطونی کردی. دیروز رفتیم زمین بازی جلوی مرکز بهداشت. بعد از ما یه پسر بچه اومد که خیلی خیلی شیطون بود. خودشو به خاک و خون میکشید و از همه چی بالا میرفت بعد از چند دقیقه از وسیله بازی‌ها ناامید شد و رفت بالای درخت به بابا گفتم دلم برای مادر این بچه شیطون واقعا سوخت. فکر کنم نباید دلم میسوخت. امروز شیطنت از چشمهات میبارید. کارهای بد میکردی و وقتی دعوات میکردیم میخندیدی و دوباره انجام میدادی. چیزی پرت میکردی، جیغ میکشیدی و موقع خوردن از قمقمه‌ت، آب و شیر رو توی دهنت نگه میداشتی و بعد میریختی بیرون. چند بار مجبور شدم لباست رو‌عوض کنم.

صبح با کلی دردسر چتری‌هاتو که اومده بود جلوی چشمهات کوتاه کردم. بعد از ظهر بردمت حموم حسابی آب بازی کردی. منم تا وقته لباس ها و ملافه نجس رو که دیشب نم زده بودی شستم. یه خورده هم مریض حالی و آبریزش و سرفه داری. بالاخره ساعت نزدیک هفت خابالو شدی و اوردم روی تخت خوابوندمت. نسبتا راحت خوابت برد. البته بعد از نزدیک نیم ساعت. ناخنهات خیلی بلند شده بود با کلی استرس آروم ناخن‌های دستت رو گرفتم اما نوبت به ناخن‌های پات که رسید بیدار شدی. حالا ساعت هشت هم گذشته و من دارم سعی میکنم دوباره بخوابونمت. ناخن‌های پات هم مونده و نگرانم به جایی گیر کنده و خدای نکرده کنده بشه...

امشب میخواستم زودتر بخوابم که صبح زود که بیدار میشی خسته نباشم. امیدوارم بتونم!

پ.ن: انگار تب داری

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

در آغوش پدر

در مورد مهد کودک باید یک روز مفصل بنویسم.

الان فقط میخواهم یک خاطره جالب بنویسم. چند روز پیش از مهد که آمدی با ایما اشاره و کلمات محدود فهماندی که پدر یکی از بچه های مهد وقتی آمده دنبالش نشسته دستهایش را باز کرده و پسرش در آغوشش دویده. انگار خیلی از دیدم این صحنه کیف کرده بودی. همانطور با ایما اشاره از باابا خواستی دستهایش را باز کند و تو رفتی عقب و دویدی توی آغوش بابا. دوباره و دوباره... و هنوز بعد از چند روز یک بازی جذاب است برایت.

پریشب ساعت چهار صبح بیدار شدی. شیر دادم خوردی و بعد باز خوابت نمیبرد. خوستم برایت قصه بگویم. قصه محمود همکلاسی مهدکودکت را گفتم که پدرش آمده دنبالش دستهایش را باز کرده و محمود در آغوشش دویده... چه اشتباهی کردم! نصف شبی توی تاریکی بلند شدی روی تخت ایستادی بابا را بیدار کردی و وادارش کردی دستهایش را باز کند و .... و به یک بار و دوبار هم رضا نمیدهی.

در عین حال که خیلی خسته بودیم و ان لحظه فقط دلمان میخواست بخوابی کلی هم قربان صدقه ات رفتیم و کیف کردیم.

و نکته اینجاست که آخرش همین لحظه ها میماند و خاطره میشود نه شب های عادی با خواب آرام معمولی...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

سخت شیرین

وسط شستن ظرفها عزمم را جزم کردم که امشب حتما بنویسم. همین که لب تاب را آوردم و نشستم با گریه بیدار شدی. بابا نتوانست آرامت کند. شیر میخواستی. شیر خوردنت طولانی شد و انرژی و انگیزه نوشتنم کم شد و یادم افتاد بارهای دیگر را که همینطوری از نوشتن مانده بودم. گرچه عذاب وجدان ننوشتن همیشه با من بوده و گرچه میدانم یکی از علت هایش هم تنبلی خودم است اما واقعیت این است که هنوز سختی پسر جان!! و من هنوز کم انرژی و خسته.

بابا میگوید هرچه بزرگتر می شوی سخت تر میشوی. توانایی ات برای نابودگری و خرابکاری و شیطنت بیشتر میشود. انرژی و وقت بیشتری میگیری. اما من اینطور فکر نمیکنم. برای من در یک پروسه خیلی تدریجی و قطره چکانی همه چیز راحت تر شده. درست است شیطنت تو بیشتر شده و میشود اما شیرینی ات هم بیشتر شده و همین بخشی از انرژی که با شیطنت هایت از من میگیری را جبران می کند.

امروز هم با دیدن خنده هایت خدا را شکر کردم که اینقدر خوش اخلاقی. درست است خیلی بد خواب و بد دندان هستی! اما در طول بیداری معمولا خوشحال و خوش اخلاقی. با بازی خوشی و همین که با تو بازی کنند راضی و خنده رو می شوی.

حرف برای گفتن زیاد است. دوست دارم از حس و حال این روزهای خودم بنویسم. از آرمان و آرزوهایم برای تو. ولی شاید نوشتن از خاطرات تو، لحظه های شیرینی که خلق میکنی و غیر قابل بازگشتند واجب تر باشد.

 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

بیست ماهگی

بسم‌الله 

نور چشمم سلام! این روزها به نوشتن که فکر میکنم پر از حس حسرت و عذاب وجدان میشوم. قرار بود مادر خوبی باشم! مادر خوب مادری است که می‌نویسد!

بیست ماهه شدی عزیزکم! همین یک هفته پیش...

 مثل چشم بر هم گذاشتن گذشت، همانطور که همیشه از تمام پدر و مادرها میشنیدم که بچه‌ها زود بزرگ میشوند، خیلی زود...

 حالا بعد از بیست ماه تجربه مادری میدانم که چشم بر هم بگذارم سر خانه و زندگی خودت هستی و خیلی زود دلم برای این شبهای خسته که هر یک ساعت بیدار میشوی تنگ میشود...

پسرم بیست ماهه من! توی چشمهایت که نگاه میکنم جوان رعنای بیست ساله‌ای می‌بینم که پر از آرمان و آرزوست، پر از استعداد و توانایی، پر از اعتقاد و ارزش، پر از شوق برای رفتن مسیر زندگی‌اش. مسیری که شاید و یا احتمالا از مسیر پدر و مادرش جداست.

دائم به خودم یادآوری میکنم که مالک تو نیستم و حتی مسئول به مقصد رساندن ت. من فقط مسئول تجهیزت هستم برای پیدا کردن و قذم گذاشتن در مسیر. مسیری که مال توست. خودت انتخابش میکنی و خودت طی اش!

حالا اما هنوز زود است برای غرق شدن در این افکار 

حالا اوج شیرینی توست. مثل کیک اسفنجی شکلاتی دوست دارم دائم گازت بزنم و بخورمت. دلم برایت ضعف میرود. با هر کلمه جدیدی که یاد میگیری... وقتی از ته دل میخندی یا ذوق میزنی، وقتی از دیدن تراکتور و جرثقیل و گربه و اسب هیجان زده می‌شوی، وقتی یکهو میپری توی بغلم و بوسم میکنی...

فکر تمام شدن این روزها و قشنگی‌هایش غمناک است و بدی‌اش این است که اوج شیرینی بچه‌ها با سختی‌های زیادی همراه است. آدم آرزو میکند کاش این سختی‌ها نبود تا میشد تمام لذت را از این شیرینی ها برد. بیشتر نوشت... بیشتر لخظه ها را ثبت کرد... اما این خستگی‌ها و کمبود انرژی‌ها انگار از حجم لذت‌ها هم میکاهند. بزرگتر که بشوی سختی‌ها کمتر میشود ولی شاید دیگر خبری از اینهمه شیرینی هم نباشد.

کاش همیشه همینقدر شیرین بمانی شیرین عسلم!

کاش بیشتر بنویسم و مادر بهتری شوم...

 

 

  • مادر خوب