امروز خیلی شیطونی کردی. دیروز رفتیم زمین بازی جلوی مرکز بهداشت. بعد از ما یه پسر بچه اومد که خیلی خیلی شیطون بود. خودشو به خاک و خون میکشید و از همه چی بالا میرفت بعد از چند دقیقه از وسیله بازیها ناامید شد و رفت بالای درخت به بابا گفتم دلم برای مادر این بچه شیطون واقعا سوخت. فکر کنم نباید دلم میسوخت. امروز شیطنت از چشمهات میبارید. کارهای بد میکردی و وقتی دعوات میکردیم میخندیدی و دوباره انجام میدادی. چیزی پرت میکردی، جیغ میکشیدی و موقع خوردن از قمقمهت، آب و شیر رو توی دهنت نگه میداشتی و بعد میریختی بیرون. چند بار مجبور شدم لباست روعوض کنم.
صبح با کلی دردسر چتریهاتو که اومده بود جلوی چشمهات کوتاه کردم. بعد از ظهر بردمت حموم حسابی آب بازی کردی. منم تا وقته لباس ها و ملافه نجس رو که دیشب نم زده بودی شستم. یه خورده هم مریض حالی و آبریزش و سرفه داری. بالاخره ساعت نزدیک هفت خابالو شدی و اوردم روی تخت خوابوندمت. نسبتا راحت خوابت برد. البته بعد از نزدیک نیم ساعت. ناخنهات خیلی بلند شده بود با کلی استرس آروم ناخنهای دستت رو گرفتم اما نوبت به ناخنهای پات که رسید بیدار شدی. حالا ساعت هشت هم گذشته و من دارم سعی میکنم دوباره بخوابونمت. ناخنهای پات هم مونده و نگرانم به جایی گیر کنده و خدای نکرده کنده بشه...
امشب میخواستم زودتر بخوابم که صبح زود که بیدار میشی خسته نباشم. امیدوارم بتونم!
پ.ن: انگار تب داری