میخواستم یک وبلاگ جدید بزنم. اسمش را بگذارم: "برفیِ آفتابی". خیلی وقت است برنامه اش را چیده ام و نامش را انتخاب کرده ام. امشب بالاخره چشمم را از روی لیوان های کثیفی که در ماشین ظرفشویی جا نشدند برداشتم و نشستم پای لب تاب. بین بلاگ و بلاگفا نمیتوانستم انتخاب کنم. گفتم سه تا وبلاگ به روز شده از هرکدام را میخوانم و روی هم رفته هرکدام بهتر بود همانجا بلاگ جدیدم را میسازم. تقریبا همه اش مزخرف بود. تقریبا کلا از وبلاگ جدید زدن ناامید شدم و انگیزه ام را از دست دادم. گرجه وبلاگ چهارم از بلاگ را خواندم و خوب بود اما به این نتیجه رسیدم که اصلا فعلا وبلاگ جدید میخواهم چه کار! همین جا مگر چه اش است؟
اینجا را نساختم که برای پسرم بنویسم! اینجا را ساختم که از روزهای مادری ام بنویسم. از تمام جنبه ها و از تمام حس و حال ها. گاهی دلم میخواهد پسرک را مخاطب قرار دهم، گاهی خودم را، گاهی مخاطبی که نمیشناسم... گاهی نامه است، گاهی خاطره. گاهی فکر است گاهی تجربه...
به هر رو . فعلا همینجا مینویسم. شاید حتی از چیزهایی که در ظاهر ربطی به مادری ام ندارند ولی در باطن که نمیشود ربط نداشته باشند. من پذیرفته ام که دیگر هیچ وقت ار نقش مادری جدا نخواهم شد. جدا نخواهم بود.