مادر خوب، مادری است که می نویسد

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امید به نسل ما نمیرسد

خب! بالاخره آمدم که بنویسم. اما از کجا؟

از وصیت هایم به پسرک شروع کنم یا از تشریح ناامیدی و افسردگی ام؟

هنوز برایم سنگین است اعتراف کنم به افسردگی، حتی اینجا که تقریبا هیچ کسی نیست. اما چاره ای نیست، واقعیت را باید پذیرفت. شاید نوشتن حالم را بهتر کند. دیشب وسط بالا و پایین کردن صفحه جستجوی اینستاگرام یک کلیپ کوتاه دیدم از امیرعلی نبویان که میگفت کاملا ناامید است اما دلخوشی زیاد دارد و اینکه فکر میکند دلخوشی است که آدم ها را زنده نگه میدارد یا نجات میدهد یا همچین چیزی. اما او احتمالا تا بحال افسردگی را تجربه نکرده که فکر میکند دلخوشی داشتن به همین راحتی آدم را زنده نگه میدارد. امیرعلی نبویان که فرزند ندارد قطعا  هیچ کدام از دلخوشی هایش به بزرگی پسرک من نیستند، و من که دارمش و پرم از دلخوشی های کوچک و بزرگی که برایم ساخته، از بازی کردن با او تا تربیت کردنش تا آب شدن در محبتش، همین من پر از دلخوشی که هنوز از دیدن یک تکه ابر مردمک چشمانم جرقه میزند و با یک نسیم بهاری تک تک سلول هایم لبخند میزنند، همین من پر از دلخوشی های کوچک و بزرگ را ناامیدی دارد غرق می کند.

باورش سخت است که من غرق در ناامیدی چطور برای آماده شدن برای امتحان پایان ترم تلاش میکنم و چقدر برایم مهم است که نمره آ بگیرم! پریشب بود یا شب قبلش که آمده بودم دانشگاه و داشتم جلسه ای که غیبت کرده بودم را میخواندم. درباره تاریخ انتشار و گسترش زبان انگلیسی. درباره اینکه چطور مهاجران انگلیسی و اروپایی با قتل و غارت بومی های آمریکا حتی اجازه ندادند که زبان بودمی ها در کنار زبان خودشان به زندگی اش ادامه دهد. و فکر کردم تاریخ برای حالم سم است! چرا خدا از ما میخواهد امیدوار باشیم وقتی نود درصد تاریخ تلخ و ناامید کننده است؟ با خودم فکر کردم اگر نسل کشی بومی های آمریکا الان اتفاق افتاده بود ما میگفتیم این وضعیت دوام نمی آورد، خون بیگناهان و ظلمی که اروپایی ها کردند به زودی دامنشان را می گیرد. اما تاریخ چیز دیگری میگوید، از شروع استعمار قاره آمریکا حدود ششصد سال میگذرد و در این ششصد سالی که اول و آخر و وسطش ظلم و استعمار جریان داشته، آن مهاجران غاصب ظالم که حالا آمریکایی میخوانیمشان سوار بر بوفالو جنگ و استعمار حسابی پیشرفتند و قدرت گرفتند و سالهاست ابرقدرت و رییس دنیایند و گمان نمیکنم عمر ما کفاف دهد به دیدن نتایج دنیایی ظلم هایشان!

حالا که جانمان پر است از دیدن لحظه نابودی اسراییل، و تاریخی که برگه برگه اش ناامیدمان می کند از اینکه آن روزها به این زودی و در طول حیات ما اتفاق بیفتند، حق داریم افسرده شویم و در این ناامیدی بمیریم یا نه؟

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

ننوشتن

امروز هم ننوشتم!

کارهای جالب دیگری کردم اما ننوشتم، و از خودم ناراضی‌ام.

گرچه به نظر می‌رسد این دنیا دیگر ارزش زندگی کردن ندارد اما هنوز ارزش نوشتن دارد. نوشتن است که قدر لحظه‌ها و ماجراها را روشن می‌کند. همینطور بی‌قدری‌شان را.

هرچقدر در زندگی غرقم، انگار ریشه‌های تعلقاتم زده شده و همه چیز معلق است. و جالب است که این بی‌تعلقی به زندگی در این دنیا، و بی‌تفاوتی نسبی‌ام به مرگ، معنویتم را بیشتر نکرده، گرچه شاید بشود گفت روی هم رفته نمازهایم کمی بهتر شده‌اند، تنها کمی! خیلی تمرین کرده‌ام اما نماز خوب خواندن واقعا سخت است.

  • مادر خوب