از ظهر که گذشت کاملا احساس افسردگی میکردم. از هشت و نیم صبح بیدار بودم و تقریبا هیچ کار مفیدی نکرده بودم. وقتم سر یک کار اضافی بیخودی گرفته شد و بعد یک کار اضافی دیگر بیش آمد (بماند که همین حالا که با تنبلت تایب میکنم کلی از وقتم سر بیدا کردن حروف و دکمه های دیگر میرود...). تمام کارهای توی برنامه آن مانده بود. همسر فهمید حالم گرفته است و برایش توضیح دادم. بعد گفتم بعد از غذا میروم دانشگاه کمی کار کنم. طبعا قبول کرد. بعد از غذا به شدت سنگین شده بودم. نمیتوانستم بلند شوم چهارراه ظرف جمع کنم چه برسد به اینکه لباس ببوسم بروم دانشگاه و کار فکری کنم! همسر هی اصرار میکرد. گفت لااقل برو بیرون بیانه روی تا حالت بهتر شود. گفتم از فکر کارهایم نمیتوانم! بعد بچه را گذاشتیم جلوی تلویزیون و هردو خوابیدیم! خواب سنگین ظهر تابستان... که عمیقا بدنم لس بود و چشمهایم را نمیتوانستم باز کنم اما فکر کارها و زمان از دست رفته تمام طول چرتم با من بود...
همین که بیدار شدم بیام سیلیه را دیدم. که از من خواسته بود بعد از اینکه دخترش خوابید بروم آنجا تا یک بیانه روی کوتاه برود. همسایه ایم و سیلیه یک مادر تنهاست. همیشه به او میگفتم از کاری دارد میتواند روی من حساب کند و حالا اولین بار بود که چنین چیزی میخواست. با کمال میل قبول کردم. کتاب و دفتر و مداد و تبلت و آینه و موچین برداشتم تا از مدت ۴۵ دقیقه ای که آنجا هستم به نحو احسن از وقتم استفاده کنم!
تصمیم گرفتم بنویسم تا کمی ذهن و افکارم آرام بگیرد.
من هم دوست دارم برنامه منظم روزانه برای ورزش و دویدن یا بیانه روی داشته باشم
دوست دارم یک باغجه کوچک داشته باشم که توش جعفری و ریحان و توت فرنگی و گل بکارم
دوست دارم خانه ام را هفته ای یک بار مرتب و تمیز و آب و جارو کنم
دوست دارم یک شغل با درآمد داشته باشم
دوست دارم یک عالمه کتاب بخوانم
دوست دارم بیشتر بنویسم
دوست دارم برای بسرکم بنویسم، چقدر حرف دارم با او برای نوشتن ...
دوست دارم برای وعده های غذایی برنامه داشته باشم و غذاهای متنوع و سالم درست کنم
دوست دارم نمازهایم را با حضور قلب بیشتر بخوانم و برای معنویت بیشتر وقت بگذارم
دوست دارم روزی یک جز قرآن با زیارت عاشورا و دعای عهد و حدیث کسا بخوانم
دوست دارم توی دوره های مختلف ثبت نام کنم، دوره های که مدت هاست توی لیست هستند و هرازچندگاهی یادشان می آفتم و احساس نیاز میکنم اما میدانم فرصت میکنم برایشان وقت بگذارم...
هیچکدام از اینها را میکنم و هیچ کار خاص دیگری هم نمیکنم!
کاش لااقل بچه دوم را آورده بودم که میگفتم درگیر بچه داری هستم! اما همین ناتوانی در این کارهای کوچک بیشتر میترساندم از فرزند دوم.
امروز توی ماشین که دنبال بسرک میگفتم فکر میکرد شاید من نفرین شده هستم و خودم خبر ندارم! چطور میشود ظاهر زندگی اینقدر خوب و ایده آل و بدون مشکل باشد و باطنش اینقدر سگی! اینقدر بوچ و بی بار!
فکر شاید این عصر و زمان و جهان سگی هم بیربط نباشد به حال ما. شاید واقعا اینهمه خبر بد شنیدن بست سر هم و اضطراب و غمی که مدتهاست با ماست کار خودش را کرده و خاکستر افسردگی باشیده روی ما و زندگی مان و خودمان نمیبینمش.
هرچند این فکرها عذاب وجدانم را بیشتر میکند، از اینکه شرایط این دوران بجای اینکه انگیزه و انرژی بیشتر برای فعالیت مفید کردن بگیرم، ضعیف و ناامید و بی انرژی شده ام واقعا از خودم خجالت میکشم.
نمیدونم چه ذکری بگویم، چه دعایی کنم، چه کار کنم که وقت و انرژی ام برکت بگیرد.
سالهاست بزرگترین آرزوی شخصی ام همین است!
* این کیبورد فلان شده به بدترین شکل آتو کارکت که چه عرض کنم آتورانگ میکند! تازه فهمیدم کلی از واژه ها را تغییر داده!
- ۰۳/۰۵/۱۲
بیانه روی رو فکر کنم تغییر داده، پیادهروی بوده. ته متنتون فهمیدم.
خدا قوت حسابی
شما استاد محمد شجاعی رو میشناسید؟