امروز باید مینوشتم
باید بنویسم
با هزارتا برنامه آمده ام کتابخانه، خوابم هم گرفته اما باید بنویسم.
آدم وقتی دیر به دیر مینویسد دیگر یادش میروز چگونه باید شروع کند...
حرف زیاد میشود و ابرها توی سر میچرخند. نمیدانی از کجا شروع کنی و نمیدانی کدام حرف، کدام خاطره، کدام فکر مهمتر است. کدام را بنویسی و از کدام چشم بپوشی.
دو روز پیش من سی و یک ساله شدم. وسط طوفان الاقصی و بمباران غزه. وسط تصاویر فرزندان بی جان در آغوش پدرها. وسط ضجه های مادرها بالای جنازه کودکان...
نمیدانم این روزها چطور میشود حال آدم خوب باشد. نمیدانم اصلا درست است حالمان خوب باشد؟
روایت انسان را گوش میکنم و درجه سختی امتحان های خدا حالم را میگیرد... ناامید میشوم از اینکه فرج نزدیک باشد. آنچه تاریخ نشان میدهد این است که امتحان های خدا سخت تر از آن چیزیست که فکرش را بکنی. یکی سخت تر از دیگری...
و فکر میکنم ما واقعا چقدر سختمان است؟ آیا لحظه لحظه مان غرق در اضطرار شده یا اینکه همچنان غرق در روزمره های خودمانیم و لحظه های اندکی مضطر میشویم؟
نشانه های ظهور یکی یکی خودشان را به ما نشان میدهند. انگار جهان و کائنات دیگر جان به لب شده اند و تنها ماییم که هنوز آماده نیستیم.
می دانی آدم گاهی دلش میخواهد میان طوفان بی رحمی که احاطه اش کرده، خسته و ناامید از نجات یافتن آرام بگیرد و غرق شود.
اما امید ...