حدودا یک ماه و نیم دیگر تا دو سالگیات مانده. مشهد هستیم. من و تو بدون بابا. دو ماهه آمدیم و دو هفته دیگر از سفرمان مانده. حسابی دلمان برای بابا تنگ شده. بابا بیشتر... هربار تصویری صحبت میکنیم میبینم چه تلاشی برای جاری نشدن اشکها و فروخوردن بغض دلتنگیاش میکند.
حق دارد. روزهای مهمی را دور از تو سپری میکند. تو د اوج شیرینی هستی. خدود یک ماه بعد از امدنمان افتادی روی غلتک حرف زدن. حالا تقریبا همه چیز میگویی، با زبان کودکانه و گاهی نامفهوم اما خیلی شیرین. قبل از این هم حرف میزدی کلمه زیاد میگفتی اما اینجا در مشهد یکهو بعد از یک ماه خیلی روان تر شدی. قبلا وقتی میخواستم کلمهای را تکرار کنی معمولا قبول نمیکردی، خودت چیزهایی را یاد میگرفتی و میگفتی اما به درخواست من چیزی نمیگفتی. حالا معمولا وقتی بخواهم کلمه ای را تکرار کنی قبول میکنی و سعی خودت را میکنی. این خیلی خوشحالم میکند.
به شدت مشتاق یادگیری هستی. دوست داری چیزها را برایت تکرار کنیم . رنگها، اعداد، قارهها و کشورها، اسم ماشینها ...
عاشق قصه شنیدن هستی و علاقه ات به کتابخوانی که از یک سالگی شروع ده بود همچنان ادامه دارد.
رنگها را دو هفتهای هست که کامل یادگرفتهای. به صورتی میگویی دَدو و به نارنجی میگویی نَنو و به نقرهای میگویی نوقا! قرمز برایت خیلی سخت بود. حتی تلا نمیکردی چیزی شبیهش بگویی. حالا چیزی شبیه دیدین میگویی!
وقتی میپرسم اسم کشور ما چیه میگویی اینان! آفریقا و آمریکا را دو ماه پیش در نروژ روی نقشه نشان میدادی و به هردو میگفتی: آپیکا!
مدتی هست که دائم اسم خودت را تکرار میکنی. قبلا تلاش کردم «من» را یادت بدهم. بعد از مدتی که دیدی ما به تو «تو» میگوییم خودت هم به خودت به حای من تو میگفتی. بعد که من اصلاح میکردم که باید بگویی من و باز میدید من میگویم تو انگار قاطی کردی و تصمیم گرفتی کلا ضمایر را بیخیال شوی و به حای ضمیر از اسمت استفاده کنی که خیلی شیرین است. مثلا میپرسیم این ماشین مال کیه میگویی پاسا و همزمان شبیه سینه زنی با دو دست به خودت اشاره میکنی.