پسرکم!
شیرین ترین و دوست داشتنی ترین!
روز به روز شیرین تر میشوی، کارهای جدید یادمیگیری و چیزهای بیشتری میفهمی
ده روز دیگر چهارده ماهت تمام میشود. هنوز نه حرف میزنی و نه راه میروی.
ماما و بابا و بهبه را میگویی اما کمتر با معنی. به زبان خودت زیاد حرف میزنی که دلم میخواهد برای صدای بانمک و آوا و الحان خوردنی ات غش و ضعف کنم.
خیلی وقت است با واکر و کمک راه میروی اما بدون کمک نه! انگار میترسی. چندباری وسط بازی وقتی حواست نبوده چند قدمی برداشتی اما وفتی حواست باشد یا حاصر نمیشوی فدم برداری یا می افتی. خیلی دوست داشتم زودتر راه بیفتی. خیلی دلم میشکست هربار فیلم راه رفتن زینب یا بچههای همسن و سالت را میدیدم. مدتی به شدت درکیر این قضیه بودم اما چند روزی است که بیخیالش شدم. شاید چون فرصت فکر کردن به آن را نداشتم.
کلی دعا خواندم که زودتر راه بیفتی هنوز که جوابی ندیدم.
فکر میکنم هرچه زودتر راه بیفتی هم کار من راحت تر میشود هم برای خودت خیلی بهتر است. خیلی راحت میشوی. البته اوایلش احتمالا سخت باشد. شاید زیاد بیفتی باید خیلی مراقبت باشم...
بهرحال حتما مصلحتی هست...
حرف زدن هم به راخت شدن هردویمان خیلی کمک میکند. اگر بتوانی منظورت را به کامه برسانی خیلی بهتر است. هرچند حالا هم با اشاره و اصوات منظورت را میرسانی. چند وقتی است که هربار شماره دو میکنی یا وقتهای دیگر که میخواهی پوشکت را عوض کنم علامت میدهی. امروز فهمیدم حتی قبل از انجام شماره دو هم علامت دادی بدون اینکه کسی چیزی یادت داده باشد. باید سعی کنم از این قابلیتت به نحو احسن استفاده کنم.