حالم بهتر است.
پسرک بزرگ شده. حالا دقیقا نه ماه و یک هفته دارد. گرچه حسابی بلا و بازیگوش شده و دائم باید مراقبش باشم که نیفتد و کار دست خودش ندهد اما همین که بی قراری های دندان درآوردنش خیلی کمتر شده حال و روز ما هم بهتر است. حالا ده دندان دارد و دوتا هم ظاهرا در آستانه بیرون زدن هستند. خدا رو شکر خوب میخورد اما همچنان زیاد آروغ میزند و بخاطر آروغ از خواب بیدار میشود که همین یک مورد گاهی خیلی اعصابم را خورد میکند. به نظر میرسد علت آروغ هایش رفلاکس باشد و دیروز که دیدم دارد دندان جدید در می آورد فهمیدم رفلاکس شدیدی که چند روزیست مبتلا شده احتمالا به همین علت است.
هشت ماه و بیست و هفت روز داشت که اولین کلمه معنا دارش را گفت : ماما!
ماما را از خیلی وقت قبل تر می گفت. معمولا وسط غرغر ها و گریه هایش. چند شبی بود که نصف شبها که با گریه از خواب بیدار میشد واضح تر ماما میگفت مخصوصا وقتی پدرش بالای سرش میرفت. فکر میکردیم لابد شیر میخواهد و مرا صدا میکند.
تا اینکه یک روز صبح که تازه بیدار شده بود پدرش بغلش کرد و تََوی هال برد. من رفتم دستشویی و همسرم پسرک را وسط هال گذاشت و خودش رفت تا از اتاق چیزی بیاورد. یکهو پسرک انگار ترسیده باشد تند و تند چهار دست و پا سمت راهرو آمد و خیلی واضح و با لحن کاملا معنی دار و مشخصی گفت ماما! شاید هم حتی گفت : مامان! من از دستشویی پریدم بیرون و گفتم جان مامان و بغلش کردم. از آن روز به بعد دیگر به این واضحی مامان معنا دار نگفته. ولی همان ماما های لابلای غرغر و نق نق را همچنان دارد.
خیلی منتظرم که زودتر به حرف بیفتد و صدایم کند چون همان یکباری که طعمش را چشیدم انگار از تمام تجربه هایی که در این بیست و نه سال زندگی ام تا به حال داشته ام شیرین تر بود!
خب دیگر...
حالم خوب است و حرف خاصی ته دلم نیستَ
کیک پختم، دوش گرفتم، موهایم را سشوار کردم. غذای فردا تقریبا آماده است و فکر کردم حالا در این آرامش نسبتا نسبی خوب است کمی هم بنویسم تا مادر بهتری باشم.
به همان دلیلی که فکر میکنم مادر خوب مادری است که مینویسد...
- ۰۰/۰۹/۰۹