مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

خستگی

سه ماه و نیم گذشت. سه ماه و نیم دووم آوردم. دست تنها با همه سختی ها کنار اومدم و استرس ها رو تحمل کردم. ولی امشب نمیدونم چی شد که یهو حس کردم حجم استرس و فشاری که رومه داره غیر تحمل میشه. سر نماز از خدا خواستم آروم ترش کنهُ آسون ترش کنه. گاهی که از این دعاها میکنم خجالت میکشم. فکر میکنم ناشکریه. به شرایط خیلی سخت تری که میتونستم داشته باشم فکر میکنم. به اینکه تا همینجاش هم خدا خیلی کمک کرده و همه این سختی هاُ سختی های نرمال و طبیعی بچه داریه و همه در این حد سختی رو تجربه میکنن حتی اونهایی که تو شهر و کشور خودشون بغل گوش مامان و دوست و آشنا هستند. ولی بعد از شکر خدا باز هم دعا کردم. دعا کردم آسونتر بشه. زودتر. لااقل واسه خاطر گلدونهایی که فرصت نمیکنم بهشون برسم و دارن میمیرن. واسه همسر که توجه بیشتری میخواد. واسه پسر که اگه کارش کمتر شه میتونم با کیفیت تر براش مادری کنم و وقت بذارم. واسه خودم که خیلی خسته م، خیلی تحت فشارم. خیلی دلم یه خواب راحت و آروم میخواد. حالا دعام اگه مستجاب بشه کارم راحت میشه. اگه مستجاب نشه فرقی با اغلب مادرها ندارم و باید سختی های بچه داری رو مثل بقیه تحمل کنم به علاوه اینکه اون دنیا هم واسه دعایی که این دنیا مستجاب نشده امتیاز میدن!

 

چقدر نیاز دارم بیشتر بنویسم. ولی چشام داره میره...س

الان که این یادداشت رو تموم کنم باید تصمیم بگیرم که پسر رو به حال خودش که دمر خوابیده رها کنم تا بیدار نشه و خودم با استرس و عذاب وجدان شدید توی اتاق دیگه بخوابم که از تکون هاش بیدار نشم. یا اینکه پیشش بخوابم که اگه خدای نکرده مشکلی پیش اومد نزدیک باشم ولی بخاطر تکون هاش خوابم سنگین و عمیق نشه. یا اینکه سعی کنم برش گردونم و ریسکشو بپذیرم که اگه بیدار شد و دیگه نخوابید و باز شیر خواست و گریه کرد جواب تک تک سلول های بدنم که از شدت خستگی در حال نابودی هستند رو بدم!

  • ۰۰/۰۳/۱۷
  • مادر خوب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی