مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

 

می دانم که کمی زیادی بدقولی کرده ام. شاید واقعا هرشب به نوشتن فکر میکنم. به مطلب مهمی که قرار بود درباره افسردگی بارداری بنویسم و امیدوار بودم با نوشتنش خیلی چیزها برای خودم روشن شود. اما نمیتوانم تقصیر را کامل گردن خودم و تنبلی ام بیندازم. دردهایم شدیدتر شده و هیچ راهی جز تحمل ندارم. ضعف، فشار پایین و خستگی همه دست به دست هم داده اند که این روزها گرچه به کندی اما بسیار بی بهره بگذرند!

پریروز بود که دوباره استرس زایمان زودرس به جانم افتاد. یک لحظه فکر کردم حداقل دردهایم زودتر تمام میشوند. مخصوصا این درد لامصب قفسه سینه که هیچ درمانی ندارد. باز کمردرد را میشود با ورزش کمی تسکین داد. سریع از فکرم برگشتم و گفتم دردها را تحمل میکنم اما پسرک سروقت به دنیا بیاید. که هم کامل و رسیده باشد و هم ماه رجبمان را مبارک تر کند. شاید چند دقیقه بیشتر از این فکر و خیالات نگذشته بود که درد قفسه سینه با شدتی بیشتر از همیشه به جانم افتاد. مغز استخوانم میسوخت و ماهیچه ها تیر میکشیدند. ادامه پیدا کرد... و من آخر شب به این فکر میکردم که شاید واقعا نتوانم ده هفته دیگر این دردها را تحمل کنم.

هرچه پسرک بزرگتر میشود دردهایم شدیدتر میشوند. و هرچه دردهایم شدیدتر میشوند یادم می افتد که پسرک دارد بزرگتر میشود و قند توی دلم آب میشود.

روزی چند بار به پسرک سلام میکنم و حلش را می پرسم و قربان صدقه اش میروم. دوست دارم خیلی بیشتر با او حرف بزنم اما گاهی که فرصتش فراهم میشود میبینم انگار حرفی برای گفتن ندارم! از این بابت ناراحتم! امیدوارم من و پسرک به زودی به جایی برسیم که کلی حرف مشترک با هم داشته باشیم!

  • ۹۹/۱۰/۰۷
  • مادر خوب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی