مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

در آغوش پدر

در مورد مهد کودک باید یک روز مفصل بنویسم.

الان فقط میخواهم یک خاطره جالب بنویسم. چند روز پیش از مهد که آمدی با ایما اشاره و کلمات محدود فهماندی که پدر یکی از بچه های مهد وقتی آمده دنبالش نشسته دستهایش را باز کرده و پسرش در آغوشش دویده. انگار خیلی از دیدم این صحنه کیف کرده بودی. همانطور با ایما اشاره از باابا خواستی دستهایش را باز کند و تو رفتی عقب و دویدی توی آغوش بابا. دوباره و دوباره... و هنوز بعد از چند روز یک بازی جذاب است برایت.

پریشب ساعت چهار صبح بیدار شدی. شیر دادم خوردی و بعد باز خوابت نمیبرد. خوستم برایت قصه بگویم. قصه محمود همکلاسی مهدکودکت را گفتم که پدرش آمده دنبالش دستهایش را باز کرده و محمود در آغوشش دویده... چه اشتباهی کردم! نصف شبی توی تاریکی بلند شدی روی تخت ایستادی بابا را بیدار کردی و وادارش کردی دستهایش را باز کند و .... و به یک بار و دوبار هم رضا نمیدهی.

در عین حال که خیلی خسته بودیم و ان لحظه فقط دلمان میخواست بخوابی کلی هم قربان صدقه ات رفتیم و کیف کردیم.

و نکته اینجاست که آخرش همین لحظه ها میماند و خاطره میشود نه شب های عادی با خواب آرام معمولی...

  • ۰۱/۰۸/۱۵
  • مادر خوب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی