در مورد مهد کودک باید یک روز مفصل بنویسم.
الان فقط میخواهم یک خاطره جالب بنویسم. چند روز پیش از مهد که آمدی با ایما اشاره و کلمات محدود فهماندی که پدر یکی از بچه های مهد وقتی آمده دنبالش نشسته دستهایش را باز کرده و پسرش در آغوشش دویده. انگار خیلی از دیدم این صحنه کیف کرده بودی. همانطور با ایما اشاره از باابا خواستی دستهایش را باز کند و تو رفتی عقب و دویدی توی آغوش بابا. دوباره و دوباره... و هنوز بعد از چند روز یک بازی جذاب است برایت.
پریشب ساعت چهار صبح بیدار شدی. شیر دادم خوردی و بعد باز خوابت نمیبرد. خوستم برایت قصه بگویم. قصه محمود همکلاسی مهدکودکت را گفتم که پدرش آمده دنبالش دستهایش را باز کرده و محمود در آغوشش دویده... چه اشتباهی کردم! نصف شبی توی تاریکی بلند شدی روی تخت ایستادی بابا را بیدار کردی و وادارش کردی دستهایش را باز کند و .... و به یک بار و دوبار هم رضا نمیدهی.
در عین حال که خیلی خسته بودیم و ان لحظه فقط دلمان میخواست بخوابی کلی هم قربان صدقه ات رفتیم و کیف کردیم.
و نکته اینجاست که آخرش همین لحظه ها میماند و خاطره میشود نه شب های عادی با خواب آرام معمولی...
- ۰۱/۰۸/۱۵