بسمالله
نور چشمم سلام! این روزها به نوشتن که فکر میکنم پر از حس حسرت و عذاب وجدان میشوم. قرار بود مادر خوبی باشم! مادر خوب مادری است که مینویسد!
بیست ماهه شدی عزیزکم! همین یک هفته پیش...
مثل چشم بر هم گذاشتن گذشت، همانطور که همیشه از تمام پدر و مادرها میشنیدم که بچهها زود بزرگ میشوند، خیلی زود...
حالا بعد از بیست ماه تجربه مادری میدانم که چشم بر هم بگذارم سر خانه و زندگی خودت هستی و خیلی زود دلم برای این شبهای خسته که هر یک ساعت بیدار میشوی تنگ میشود...
پسرم بیست ماهه من! توی چشمهایت که نگاه میکنم جوان رعنای بیست سالهای میبینم که پر از آرمان و آرزوست، پر از استعداد و توانایی، پر از اعتقاد و ارزش، پر از شوق برای رفتن مسیر زندگیاش. مسیری که شاید و یا احتمالا از مسیر پدر و مادرش جداست.
دائم به خودم یادآوری میکنم که مالک تو نیستم و حتی مسئول به مقصد رساندن ت. من فقط مسئول تجهیزت هستم برای پیدا کردن و قذم گذاشتن در مسیر. مسیری که مال توست. خودت انتخابش میکنی و خودت طی اش!
حالا اما هنوز زود است برای غرق شدن در این افکار
حالا اوج شیرینی توست. مثل کیک اسفنجی شکلاتی دوست دارم دائم گازت بزنم و بخورمت. دلم برایت ضعف میرود. با هر کلمه جدیدی که یاد میگیری... وقتی از ته دل میخندی یا ذوق میزنی، وقتی از دیدن تراکتور و جرثقیل و گربه و اسب هیجان زده میشوی، وقتی یکهو میپری توی بغلم و بوسم میکنی...
فکر تمام شدن این روزها و قشنگیهایش غمناک است و بدیاش این است که اوج شیرینی بچهها با سختیهای زیادی همراه است. آدم آرزو میکند کاش این سختیها نبود تا میشد تمام لذت را از این شیرینی ها برد. بیشتر نوشت... بیشتر لخظه ها را ثبت کرد... اما این خستگیها و کمبود انرژیها انگار از حجم لذتها هم میکاهند. بزرگتر که بشوی سختیها کمتر میشود ولی شاید دیگر خبری از اینهمه شیرینی هم نباشد.
کاش همیشه همینقدر شیرین بمانی شیرین عسلم!
کاش بیشتر بنویسم و مادر بهتری شوم...
- ۰۱/۰۸/۰۶