مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

عزیز دلم

نور چشمانم

مهرت روز به روز در دلم بیشتر میشود و دلم روز به روز بزرگتر

شیرین و معصومی مثل تمام بچه‌ها اما برای من شیرین ترین و معصوم ترینی

همین دیروز بود که مشغول بازی خودت بودی. نگاهم به چشمانت افتاد و در یک آن چشمانم پر از اشک شد از دیدن آن حجم از معصومیت. برگشتی نگاهم کردی با تعجب شاید کمی نگرانی. حالا دیگر کم کم معنی اشک ها و لبخندها را میفهمی.

 

دوست دارم لحظه‌ لحظه کودکی‌ات را در آغوش بگیرم. هر لحظه را به اندازه ساعتی...

و آه از شتاب لحظه‌ها که پر از حس حسرت و هراسم میکنند.

حسرت تمام لحظه‌هایی که در آغوشت نگرفتم و هراس کم شدن از عظمت معصومیت چشمانت که مسئولیت سنگین حفظ و نگهداری اش با من است.

 

میدانم چشم بر هم بگذارم جوان رعنای بیست ساله‌ای هستی که هربار نگاهم به قامت رعنا و جذبه‌ی چشمانت می افتد ته دلم غنج می‌رود و همزمان دلتنگی شیرینی این روزها که حالا تند و تند میگذرند دلم را مچاله خواهد کرد.

 

یادم هست آن زمان که لحظه شماری میکردم برای جواب معمای جنسیتت حافظ در وصفت گفته بود:

ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن

قوافل دل و دانش که مرد راه رسید

حافظ قبل از دستگاه سونو گرافی خیلی دقیق تعیین جنسیت را برایم انجام داد و من از آن غزل پر از نوید و امید پر از شور و اشتیاق شدم. از همان بیت اول که میگفت: 

بیا که رایت منصور پادشاه رسید

نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید

  • ۰۱/۰۱/۱۵
  • مادر خوب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی