دیشب که پسرک مثل هر شب هی بیدار میشد وقتی حوصله ام از لالایی خواندن سر رفت، برایش قرآن پخش کردم و تا خوابش دوباره سنگین شود. خودم نشسته بودم کنارش روی تخت با گوشی بازی میکردم. سوره یوسف پخش میشد و من همینطور که سرم توی بازی بود داستان حضرت یوسف را برای هزارمین بار میشنیدم و همزمان داستان ابراهیم و موسی که تازگی در روایت انسان گذرانده بودم در ذهنم تداعی میشد و یکهو... تمام قصه ها در یک نقطه گره خورد. یک نقطه به غایت تکان دهنده. لااقل برای من.
بی پدر و مادری!
من که با تجربه مادری و اطلاعات روان شناسی روی هم مطمین شده بودم هیچ چیز به اندازه دوری از مادر و پدر و مخصوصا مادر برای کودکان در سنین پایین اضطراب آور و آسیب زا نیست، من که در تمام این یک سال از غصه حجم اضطراب بچه های پدر و مادر از دست داده وسط این بمباران و قتل عام وحشیانه، ذره ذره آب شده ام و خیلی بیشتر از پدر و مادرهای فرزند از دست داده، جگرم برای کودکان مادر مرده خون بود، حالا انگار ابراهیم و یوسف و موسی و محمد (صلوات الله علیهم) شانه هایم را محکم گرفته بودند و تکانم میدادند که سرت را از این بازی بچگانه بیرون کن و حقیقت را نگاه کن. ببین که خدا چگونه فرزندان پدر و مادر از دست داده را تربیت میکند. نگاه کن به جان هایی که از عمق این درد عمق گرفته اند، به روح های بزرگی که مادر و پدرشان خدا بود و حاصلشان نور شد.
و فکر میکنم به روح های کوچکی که در غزه و لبنان به پیامبری مبعوث شده اند و به زودی از زیر آوار برمیخیزند و می تابند به دنیای تاریک این روزها...