مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

شبها می آیم اینجا بنویسم بلکه خوابم بگیرد. اما نمینویسم. چرا؟ نمیدانم. تمم روز به موضوعاتی که باید بنویسم فکر میکنم و شب احساس میکنم حرفی برای نوشتن ندارم! آخر نوشتن من مودی است! یعنی مهم نیست در مورد چه میخواهم بنویسم، باید حس نوشتن داشته باشم، اگر حس نوشتنش نباشد، انگار اصلا همچین موضوعی نیست! انگار دغدغه نیست، یا مهم نیست یا ...

حالا حس نوشتن خیلی کوتاه می اید و اگر همانجا نگیرمش و ننویسم زود میپرد.

همین حالا که هرروز بیشتر به این فکر میکنم که چرا ننوشتم؟

چرا خاطرات فلان و ماجراهای بیسار را ننوشتم.

شاید هم یک روز در میانسالی یا حتی پیری بنشینم بنویسم و نویسنده شوم.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

هرشب تصمیم میگیرم زود بخوابم

ساعت دوازده و نیم!

بعد وسط کارهای خرده ریزه ای که بیشتر شبیه خواب گردی هستند میبینم ساعت یک و نیم شده. زیاد به خودم سخت نمیگیرم و میگویم اشکالی نداره هنوز خیلی دیر نشده و بلند میشوم که بروم مسواکم را بزنم و کارهای قبل خواب را انجام دهم و ... وقتی میرسم به تخت ساعت ۳:۳۰ است.

البته الان ساعت ۳:۵۳ دقیقه است!

امروز، یا بهتر است بگویم دیروز با سر درد بیدار شدم و تمام روز و تا همین سر شبی سر درد شدید داشتم و حالم خیلی خیلی گرفته بود. تصمیم گرفتم شب مسکن بخورم و زود بخوابم و صبح زود بیدار شوم و سرحال و قبراق با پسرک ورزش کنم و صبحانه بخوریم و برویم بیرون. اما به نظر میرسد که فردا هم قرار است مثل امروز بگذرد، مگر اینکه ... مگر اینکه الان از اعماق تهم و از ته اعماقم دعا کنم اینطوری نشود و خدا مستجاب کند.

هیچ راه و چاره دیگری به ذهنم نمیرسد.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

داشتم فکر میکردم آدم برون گرایی که کسی را داشته باشد که به حرفهایش گوش بدهد، چرا باید بنویسد؟

داشتم فکر میکردم نویسنده ها یا درونگرا هستند یا تنها

داشتم فکر میکردم آدم‌هایی که حوصله گوش کردن به حرفهایم را نداشتند حق ندارند نوشته هایم را بخوانند.

و داشتم فکر میکردم درونگرایی نامحسوس من آنقدر عمیق هست که حتی جلوی نویسنده شدنم را هم گرفته!

دوست ندارم آشناها نوشته‌هایم را بخوانند، اینقدر که تا بحال چهار پنج تا وبلاگ عوض کرده‌ام. اگر این نبود شاید تا بحال یک نویسنده واقعی شده بودم!

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

خدای "ما"

عاشق شمردنی! چند روز پیش با اعداد و سن و سال‌ها ور میرفتی, سعی میکردی حساب کنی وقتی تو چندساله میشوی من چند ساله میشوم، گفتی وقتی ۴ سالم بشه شما ۳۳ سالت میشه، وقتی ۵ سالم بشه شما ۳۴ سالت میشه، همینطور رفتی بالا چندتا جا انداختی تا من شدم چهل و چند ساله، بعد من یک قیافه ناراحت به خودم گرفتم و گفتم: اونوقت دیگه من پیر میشم... ، یک مکث کوتاه کردی و با اطمینان گفتی: خب خدا کمکت می‌کنه!

پسرکم تو وقتی میگویی "خدا" من از همیشه مومن‌تر می‌شوم. 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

درست زمانی که داشتم شاید برای اولین بار در زندگی کمی نسبت به خودم احساس رضایت میکردم و به نظرم میرسید به طور محسوسی در حال رشد هستم، امروز با دو سه تا اتفاق کوچک ، خیلی کوچک و خنده دار فهمیدم که هنوز خیلی کوچکم و خیلی عقبم و خیلی بی‌تجربه‌ام و خیلی بیشتر از انچه میدانم، نمیدانم! بعد هم که حسابی حالم گرفته بود و افکارم درگیر و دار، یک فال حافظ گرفتم (بعد از مدتها) و گفت:

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی

تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

در مکتب حقایق و پیش ادیب عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد

آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد

بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر

کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی

از پای تا سرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

وجه خدا اگر شودت منظر نظر

زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود

در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی

گر در سرت هوای وصال است حافظا

باید که خاک درگه اهل هنر شوی

 

با اینکه احساس نارضایتی ام را تایید و تاکید می‌کند خیلی دوستش داشتم، خیلی خوشحال شدم، خیلی به دلم نشست، خیلی چسبید و خیلی ممنونم حافظ عزیزم. خیلی لازمش داشتم. این دقیقا همان چیزی بود که نیاز داشتم بشنوم.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

۱۴۵ نمایش

آمار نمایش‌های امروز وبلاگ ۱۴۵ بود!

کی امروز اینجا رو شخم زده اونهم اینقدر بی‌ سر و صدا؟؟؟

  • مادر خوب
  • ۱
  • ۰

دیشب که پسرک مثل هر شب هی بیدار میشد وقتی حوصله ام از لالایی خواندن سر رفت، برایش قرآن پخش کردم و تا خوابش دوباره سنگین شود. خودم نشسته بودم کنارش روی تخت با گوشی بازی میکردم. سوره یوسف پخش میشد و من همینطور که سرم توی بازی بود داستان حضرت یوسف را برای هزارمین بار میشنیدم و همزمان داستان ابراهیم و موسی که تازگی در روایت انسان گذرانده بودم در ذهنم تداعی میشد و یکهو... تمام قصه ها در یک نقطه گره خورد. یک نقطه به غایت تکان دهنده. لااقل برای من.

بی پدر و مادری!

من که با تجربه مادری و اطلاعات روان شناسی روی هم مطمین شده بودم هیچ چیز به اندازه دوری از مادر و پدر و مخصوصا مادر برای کودکان در سنین پایین اضطراب آور و آسیب زا نیست، من که در تمام این یک سال از غصه حجم اضطراب بچه های پدر و مادر از دست داده وسط این بمباران و قتل عام وحشیانه، ذره ذره آب شده ام و خیلی بیشتر از پدر و مادرهای فرزند از دست داده، جگرم برای کودکان مادر مرده خون بود، حالا انگار ابراهیم و یوسف و موسی و محمد (صلوات الله علیهم) شانه هایم را محکم گرفته بودند و تکانم میدادند که سرت را از این بازی بچگانه بیرون کن و حقیقت را نگاه کن. ببین که خدا چگونه فرزندان پدر و مادر از دست داده را تربیت میکند. نگاه کن به جان هایی که از عمق این درد عمق گرفته اند، به روح های بزرگی که مادر و پدرشان خدا بود و حاصلشان نور شد.

و فکر میکنم به روح های کوچکی که در غزه و لبنان به پیامبری مبعوث شده اند و به زودی از زیر آوار برمیخیزند و می تابند به دنیای تاریک این روزها...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

دیروز تولد ۳۲ سالگی ام بود. درحالیکه خون زیادی از دست داده بودم و جز خواب به چیزی نمیتوانستم فکر کنم. به جز اینکه زن های آواره فلسطینی و لبنانی احتمالا در این شرایط حتی گزینه خواب راحت را هم ندارند.

امروز آمدم کتابخانه تا مقاله ای را که باید تا چهار پنج روز دیگر تحویل دهم را شروع کنم. اما تصمیم گرفتم قبل از شروع نوشتن مقاله، ذهن آشفته ام را آرام کنم. چرا آشفته؟ چرا که نه!

وسط این دنیای آشفته و ناامن، این همه کارِ روی زمین مانده و اینهمه وقت و استعدادی که تلف می کنم. اینهمه فریاد و حرف و غر که هرروز در گلویم خفه میشود و اینهمه احساس ناتوانی مقابل تناقضات و بی عدالتی ها.

ولی خوبی اش این است که هنوز پاییز قشنگ است. خیلی خیلی خیلی قشنگ است. حتی وقتی من هنوز هم در ۳۲ سالگی نه هدف مشخصی دارم و نه برنامه ای برای رسیدن به آن. حتی وقتی هنوز خودم را پیدا نکرده ام و میتوانم لابلای برگ های رنگی اش گم و گم تر شوم.

 

  • مادر خوب
  • ۱
  • ۰

سر کلاس ادبیات نشسته ام. با چفیه مشکی فلسطینی. استاد فمینیست، فیلم فلان را تحلیل میکند و درباره سوشال ریالیزم و مجیکال ریالیزم میبافد!

دوست دارم نظر من را بپرسد و من همینطور که دست به سینه به پشتی صندلی چرخدار کلاس تکیه داده ام و پایم را روی پایم انداخته ام با لحن آرام و خونسرد جواب بدهم به نظر من این فیلم و تمام این تحلیل ها مزخرف است. مزخرف محض! همین لحظه که ما اینجا نشستیم و این مزخرفات را میبافیم، در بک گراند همین صحنه، یک نسل کشی وحشیانه بی سابقه یک سال است که ادامه پیدا کرده و یک کفتار وحشی مهارش در رفته و به جان این و آن افتاده، ‌آنوقت ما اینجا نشستیم شر و ور میبافیم از هنر و دانشی که به هیچ درد این دنیا نمیخورد!

خاک بر سر تمام هنرها و تمام علم هایی که جلوی چنین روزهایی را نگرفتند...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

غفرس

از ظهر که گذشت کاملا احساس افسردگی می‌کردم. از هشت و نیم صبح بیدار بودم و تقریبا هیچ کار مفیدی نکرده بودم. وقتم سر یک کار اضافی بیخودی گرفته شد و بعد یک کار اضافی دیگر ‍‍بیش آمد (بماند که همین حالا که با تنبلت تایب میکنم کلی از وقتم سر بیدا کردن حروف و دکمه های دیگر می‌رود...). تمام کارهای توی برنامه آن مانده بود. همسر فهمید حالم گرفته است و برایش توضیح دادم. بعد گفتم بعد از غذا می‌روم دانشگاه کمی کار کنم. طبعا قبول کرد. بعد از غذا به شدت سنگین شده بودم. نمیتوانستم بلند شوم چهارراه ظرف جمع کنم چه برسد به اینکه لباس ببوسم بروم دانشگاه و کار فکری کنم! همسر هی اصرار می‌کرد. گفت لااقل برو بیرون بیانه روی تا حالت بهتر شود. گفتم از فکر کارهایم نمیتوانم! بعد بچه را گذاشتیم جلوی تلویزیون و هردو خوابیدیم! خواب سنگین ظهر تابستان... که عمیقا بدنم لس بود و چشم‌هایم را نمیتوانستم باز کنم اما فکر کارها و زمان از دست رفته تمام طول چرتم با من بود...

همین که بیدار شدم بیام سیلیه را دیدم. که از من خواسته بود بعد از اینکه دخترش خوابید بروم آنجا تا یک بیانه روی کوتاه برود. همسایه ایم و سیلیه یک مادر تنهاست. همیشه به او میگفتم از کاری دارد میتواند روی من حساب کند و حالا اولین بار بود که چنین چیزی میخواست. با کمال میل قبول کردم. کتاب و دفتر و مداد و تبلت و آینه و موچین برداشتم تا از مدت ۴۵ دقیقه ای که آنجا هستم به نحو احسن از وقتم استفاده کنم!

تصمیم گرفتم بنویسم تا کمی ذهن و افکارم آرام بگیرد.

من هم دوست دارم برنامه منظم روزانه برای ورزش و دویدن یا بیانه روی داشته باشم

دوست دارم یک باغجه کوچک داشته باشم که توش جعفری و ریحان و توت فرنگی و گل بکارم

دوست دارم خانه ام را هفته ای یک بار مرتب و تمیز و آب و جارو کنم

دوست دارم یک شغل با درآمد داشته باشم

دوست دارم یک عالمه کتاب بخوانم

دوست دارم بیشتر بنویسم

دوست دارم برای بسرکم بنویسم، چقدر حرف دارم با او برای نوشتن ...

دوست دارم برای وعده های غذایی برنامه داشته باشم و غذاهای متنوع و سالم درست کنم

دوست دارم نمازهایم را با حضور قلب بیشتر بخوانم و برای معنویت بیشتر وقت بگذارم

دوست دارم روزی یک جز قرآن با زیارت عاشورا و دعای عهد و حدیث کسا بخوانم

دوست دارم توی دوره های مختلف ثبت نام کنم، دوره های که مدت هاست توی لیست هستند و هرازچندگاهی یادشان می آفتم و احساس نیاز می‌کنم اما میدانم فرصت می‌کنم برایشان وقت بگذارم...

هیچکدام از اینها را می‌کنم و هیچ کار خاص دیگری هم نمی‌کنم!

کاش لااقل بچه دوم را آورده بودم که میگفتم درگیر بچه داری هستم! اما همین ناتوانی در این کارهای کوچک بیشتر میترساندم از فرزند دوم.

امروز توی ماشین که دنبال بسرک میگفتم فکر می‌کرد شاید من نفرین شده هستم و خودم خبر ندارم! چطور می‌شود ظاهر زندگی اینقدر خوب و ایده آل و بدون مشکل باشد و باطنش اینقدر سگی! اینقدر بوچ و بی بار!

فکر شاید این عصر و زمان و جهان سگی هم بیربط نباشد به حال ما. شاید واقعا اینهمه خبر بد شنیدن بست سر هم و اضطراب و غمی که مدتهاست با ماست کار خودش را کرده و خاکستر افسردگی باشیده روی ما و زندگی مان و خودمان نمیبینمش.

هرچند این فکرها عذاب وجدانم را بیشتر میکند، از اینکه شرایط این دوران بجای اینکه انگیزه و انرژی بیشتر برای فعالیت مفید کردن بگیرم، ضعیف و ناامید و بی انرژی شده ام واقعا از خودم خجالت میکشم.

نمی‌دونم چه ذکری بگویم، چه دعایی کنم، چه کار کنم که وقت و انرژی ام برکت بگیرد.

سالهاست بزرگ‌ترین آرزوی شخصی ام همین است!

* این کیبورد فلان شده به بدترین شکل آتو کارکت که چه عرض کنم آتورانگ میکند! تازه فهمیدم کلی از واژه ها را تغییر داده!

  • مادر خوب