مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

امید دور

چند شب پیش بود که با بابا روی تختت بازی میکردید. بابا چراغ های رنگی زیر تخت را روشن کرده بود و در تاریکی اتاق و انعکاس نورهای رنگی صدای شمارش سفینه فضایی را برایت در می آورد. تو میخندیدی و کیف میکردی. من آمده بودم چیزی در اتاق بگذارم اما محو آن صحنه شدم. انگار در یک رویا بودم. یک رویای آسمانی. انعکاس نورهای رنگی، خنده ی تو، صدای مامان و بابا گفتنت ... در اوج لذت بودم اشک توی چشمانم جمع شد. انگار در این دنیا نبودم. چه چیزی در دنیا می توانست زیبا تر از آن صحنه باشد؟

فکر کردم همچین صحنه ای لابد چقدر زیباتر میشد اگر دوتا بودید یا سه تا...

هیچ کس نمیداند چقدر دلم میخواست همین حالا برادر یا خواهری داشتی. هیچ کدام از آدم های دلسوزی که این مدت مرا برای آوردن فرزند دوم تشویق و ترغیب میکردند نمیدانند که من از زمانی که تو را باردار بودم برای داشتن فرزند دوم مشتاق بودم و اشتیاق و حسرتم هرروز بیشتر میشود. اما چه کنم که عقل و منطق و جسمم محکم به این اشتیاق نه می گویند! فرزند سختی بودی پسرکم. حالا دو سه ماهی هست که خیلی آسان تر شدی اما نمیدانم چقدر زمان میبرد تا انرژی و توان من بازیابی شود.

از دوران بارداری که بگذریم، حدود یک سال و ده ماه بیخوابی کشیدم. پدرت هم در نگهداری از تو کم نگذاشته. حالا تازه دو سه ماه است که خواب شبت بهتر شده و به جای هر نیم ساعت یا نهایت هر یک ساعت بیدار شدن و شیر خوردن شاید یک یا دوبار در طول شب بیدار میشوی. وقتی شیر شبت را قطع کردم تا یکی دو ماه هربار بیدار میشدی و میدیدی خبری از شیر نیست جیغ و گریه شدید راه می انداختی. خیلی طول کشید تا خوابت بهتر شد. اما خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر که حالا بهتر میخوابی و این نور امید را در دلم زنده میکند که خیلی زود فرزند خیلی آسانی میشوی. ان شالله. امیدوارم زودتر مسیر خواهر و برادر دار شدنت را برایم هموار کنی عزیزکم. 

 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

اوج لذت دنیا

اما بزرگترین لذت من این روزهاروقتی است که محکم بغلم میکنی، دستت را محکم دور گردنم حلقه میکنی و میگویی: دوسْت ... دوْست... یعنی دوست دارم.

 بدون اینکه من یادت داده باشم این کار را میکنی. انگار یک بار که محکم در آغوشت گرفتم و گفتم دوستت دارم حسابی به تو‌ چسبیده و یاد گرفتی و دوست داری تکرار کنی.

اوج لذت است...

بابا حسابی منتظر این اتفاق است.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

حدودا یک ماه و نیم دیگر تا دو سالگی‌ات مانده. مشهد هستیم. من و تو بدون بابا. دو ماهه آمدیم و دو هفته دیگر از سفرمان مانده. حسابی دلمان برای بابا تنگ شده. بابا بیشتر... هربار تصویری صحبت میکنیم میبینم چه تلاشی برای جاری نشدن اشک‌ها و فروخوردن بغض دلتنگی‌اش میکند.

حق دارد. روزهای مهمی را دور از تو سپری میکند. تو د اوج شیرینی هستی. خدود یک ماه بعد از امدنمان افتادی روی غلتک حرف زدن. حالا تقریبا همه چیز میگویی، با زبان کودکانه و گاهی نامفهوم اما خیلی شیرین. قبل از این هم حرف میزدی کلمه زیاد میگفتی اما اینجا در مشهد یکهو بعد از یک ماه خیلی روان تر شدی. قبلا وقتی میخواستم کلمه‌ای را تکرار کنی معمولا قبول نمیکردی، خودت چیزهایی را یاد میگرفتی و میگفتی اما به درخواست من چیزی نمیگفتی. حالا معمولا وقتی بخواهم کلمه ای را تکرار کنی قبول میکنی و سعی خودت را میکنی. این خیلی خوشحالم میکند.

به شدت مشتاق یادگیری هستی. دوست داری چیزها را برایت تکرار کنیم . رنگ‌ها، اعداد، قاره‌ها و کشورها، اسم ماشین‌ها ...

عاشق قصه شنیدن هستی و علاقه ات به کتابخوانی که از یک سالگی شروع ده بود همچنان ادامه دارد.

رنگ‌ها را دو هفته‌ای هست که کامل یادگرفته‌ای. به صورتی میگویی دَدو و به نارنجی میگویی نَنو و به نقره‌ای میگویی نوقا! قرمز برایت خیلی سخت بود. حتی تلا نمیکردی چیزی شبیهش بگویی. حالا چیزی شبیه دیدین میگویی!

وقتی میپرسم اسم کشور ما چیه میگویی اینان! آفریقا و آمریکا را دو ماه پیش در نروژ روی نقشه نشان میدادی و به هردو میگفتی: آپیکا!

مدتی هست که دائم اسم خودت را تکرار میکنی. قبلا تلاش کردم «من» را یادت بدهم. بعد از مدتی که دیدی ما به تو «تو» میگوییم خودت هم به خودت به حای من تو میگفتی. بعد که من اصلاح میکردم که باید بگویی من و باز میدید من میگویم تو انگار قاطی کردی و تصمیم گرفتی کلا ضمایر را بیخیال شوی و به حای ضمیر از اسمت استفاده کنی که خیلی شیرین است. مثلا میپرسیم این ماشین مال کیه میگویی پاسا و همزمان شبیه سینه زنی با دو دست به خودت اشاره میکنی. 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

شاید بزرگترین اشتباه مادری‌ام این بود که کم نوشتم و بزرگترین اشتباه این روزهایم... این روزهای خیلی شیرین با حضور تو در آستانه دو سالگی این است که نمینویسم.

میخواهم بیشتر بنویسم حتی کوتاه و ناروان.

حیف است این روزها... حیف است به خدا...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

امروز خیلی شیطونی کردی. دیروز رفتیم زمین بازی جلوی مرکز بهداشت. بعد از ما یه پسر بچه اومد که خیلی خیلی شیطون بود. خودشو به خاک و خون میکشید و از همه چی بالا میرفت بعد از چند دقیقه از وسیله بازی‌ها ناامید شد و رفت بالای درخت به بابا گفتم دلم برای مادر این بچه شیطون واقعا سوخت. فکر کنم نباید دلم میسوخت. امروز شیطنت از چشمهات میبارید. کارهای بد میکردی و وقتی دعوات میکردیم میخندیدی و دوباره انجام میدادی. چیزی پرت میکردی، جیغ میکشیدی و موقع خوردن از قمقمه‌ت، آب و شیر رو توی دهنت نگه میداشتی و بعد میریختی بیرون. چند بار مجبور شدم لباست رو‌عوض کنم.

صبح با کلی دردسر چتری‌هاتو که اومده بود جلوی چشمهات کوتاه کردم. بعد از ظهر بردمت حموم حسابی آب بازی کردی. منم تا وقته لباس ها و ملافه نجس رو که دیشب نم زده بودی شستم. یه خورده هم مریض حالی و آبریزش و سرفه داری. بالاخره ساعت نزدیک هفت خابالو شدی و اوردم روی تخت خوابوندمت. نسبتا راحت خوابت برد. البته بعد از نزدیک نیم ساعت. ناخنهات خیلی بلند شده بود با کلی استرس آروم ناخن‌های دستت رو گرفتم اما نوبت به ناخن‌های پات که رسید بیدار شدی. حالا ساعت هشت هم گذشته و من دارم سعی میکنم دوباره بخوابونمت. ناخن‌های پات هم مونده و نگرانم به جایی گیر کنده و خدای نکرده کنده بشه...

امشب میخواستم زودتر بخوابم که صبح زود که بیدار میشی خسته نباشم. امیدوارم بتونم!

پ.ن: انگار تب داری

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

در آغوش پدر

در مورد مهد کودک باید یک روز مفصل بنویسم.

الان فقط میخواهم یک خاطره جالب بنویسم. چند روز پیش از مهد که آمدی با ایما اشاره و کلمات محدود فهماندی که پدر یکی از بچه های مهد وقتی آمده دنبالش نشسته دستهایش را باز کرده و پسرش در آغوشش دویده. انگار خیلی از دیدم این صحنه کیف کرده بودی. همانطور با ایما اشاره از باابا خواستی دستهایش را باز کند و تو رفتی عقب و دویدی توی آغوش بابا. دوباره و دوباره... و هنوز بعد از چند روز یک بازی جذاب است برایت.

پریشب ساعت چهار صبح بیدار شدی. شیر دادم خوردی و بعد باز خوابت نمیبرد. خوستم برایت قصه بگویم. قصه محمود همکلاسی مهدکودکت را گفتم که پدرش آمده دنبالش دستهایش را باز کرده و محمود در آغوشش دویده... چه اشتباهی کردم! نصف شبی توی تاریکی بلند شدی روی تخت ایستادی بابا را بیدار کردی و وادارش کردی دستهایش را باز کند و .... و به یک بار و دوبار هم رضا نمیدهی.

در عین حال که خیلی خسته بودیم و ان لحظه فقط دلمان میخواست بخوابی کلی هم قربان صدقه ات رفتیم و کیف کردیم.

و نکته اینجاست که آخرش همین لحظه ها میماند و خاطره میشود نه شب های عادی با خواب آرام معمولی...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

سخت شیرین

وسط شستن ظرفها عزمم را جزم کردم که امشب حتما بنویسم. همین که لب تاب را آوردم و نشستم با گریه بیدار شدی. بابا نتوانست آرامت کند. شیر میخواستی. شیر خوردنت طولانی شد و انرژی و انگیزه نوشتنم کم شد و یادم افتاد بارهای دیگر را که همینطوری از نوشتن مانده بودم. گرچه عذاب وجدان ننوشتن همیشه با من بوده و گرچه میدانم یکی از علت هایش هم تنبلی خودم است اما واقعیت این است که هنوز سختی پسر جان!! و من هنوز کم انرژی و خسته.

بابا میگوید هرچه بزرگتر می شوی سخت تر میشوی. توانایی ات برای نابودگری و خرابکاری و شیطنت بیشتر میشود. انرژی و وقت بیشتری میگیری. اما من اینطور فکر نمیکنم. برای من در یک پروسه خیلی تدریجی و قطره چکانی همه چیز راحت تر شده. درست است شیطنت تو بیشتر شده و میشود اما شیرینی ات هم بیشتر شده و همین بخشی از انرژی که با شیطنت هایت از من میگیری را جبران می کند.

امروز هم با دیدن خنده هایت خدا را شکر کردم که اینقدر خوش اخلاقی. درست است خیلی بد خواب و بد دندان هستی! اما در طول بیداری معمولا خوشحال و خوش اخلاقی. با بازی خوشی و همین که با تو بازی کنند راضی و خنده رو می شوی.

حرف برای گفتن زیاد است. دوست دارم از حس و حال این روزهای خودم بنویسم. از آرمان و آرزوهایم برای تو. ولی شاید نوشتن از خاطرات تو، لحظه های شیرینی که خلق میکنی و غیر قابل بازگشتند واجب تر باشد.

 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

بیست ماهگی

بسم‌الله 

نور چشمم سلام! این روزها به نوشتن که فکر میکنم پر از حس حسرت و عذاب وجدان میشوم. قرار بود مادر خوبی باشم! مادر خوب مادری است که می‌نویسد!

بیست ماهه شدی عزیزکم! همین یک هفته پیش...

 مثل چشم بر هم گذاشتن گذشت، همانطور که همیشه از تمام پدر و مادرها میشنیدم که بچه‌ها زود بزرگ میشوند، خیلی زود...

 حالا بعد از بیست ماه تجربه مادری میدانم که چشم بر هم بگذارم سر خانه و زندگی خودت هستی و خیلی زود دلم برای این شبهای خسته که هر یک ساعت بیدار میشوی تنگ میشود...

پسرم بیست ماهه من! توی چشمهایت که نگاه میکنم جوان رعنای بیست ساله‌ای می‌بینم که پر از آرمان و آرزوست، پر از استعداد و توانایی، پر از اعتقاد و ارزش، پر از شوق برای رفتن مسیر زندگی‌اش. مسیری که شاید و یا احتمالا از مسیر پدر و مادرش جداست.

دائم به خودم یادآوری میکنم که مالک تو نیستم و حتی مسئول به مقصد رساندن ت. من فقط مسئول تجهیزت هستم برای پیدا کردن و قذم گذاشتن در مسیر. مسیری که مال توست. خودت انتخابش میکنی و خودت طی اش!

حالا اما هنوز زود است برای غرق شدن در این افکار 

حالا اوج شیرینی توست. مثل کیک اسفنجی شکلاتی دوست دارم دائم گازت بزنم و بخورمت. دلم برایت ضعف میرود. با هر کلمه جدیدی که یاد میگیری... وقتی از ته دل میخندی یا ذوق میزنی، وقتی از دیدن تراکتور و جرثقیل و گربه و اسب هیجان زده می‌شوی، وقتی یکهو میپری توی بغلم و بوسم میکنی...

فکر تمام شدن این روزها و قشنگی‌هایش غمناک است و بدی‌اش این است که اوج شیرینی بچه‌ها با سختی‌های زیادی همراه است. آدم آرزو میکند کاش این سختی‌ها نبود تا میشد تمام لذت را از این شیرینی ها برد. بیشتر نوشت... بیشتر لخظه ها را ثبت کرد... اما این خستگی‌ها و کمبود انرژی‌ها انگار از حجم لذت‌ها هم میکاهند. بزرگتر که بشوی سختی‌ها کمتر میشود ولی شاید دیگر خبری از اینهمه شیرینی هم نباشد.

کاش همیشه همینقدر شیرین بمانی شیرین عسلم!

کاش بیشتر بنویسم و مادر بهتری شوم...

 

 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

شیرین عسل

پسرکم!

شیرین ترین و دوست داشتنی ترین!

روز به روز شیرین تر میشوی، کارهای جدید یادمیگیری و چیزهای بیشتری میفهمی

ده روز دیگر چهارده ماهت تمام میشود. هنوز نه حرف میزنی و نه راه میروی.

ماما و بابا و به‌به را میگویی اما کمتر با معنی. به زبان خودت زیاد حرف میزنی که دلم میخواهد برای صدای بانمک و آوا و الحان خوردنی ات غش و ضعف کنم.

خیلی وقت است با واکر و کمک راه میروی اما بدون کمک نه! انگار میترسی. چندباری وسط بازی وقتی حواست نبوده چند قدمی برداشتی اما وفتی حواست باشد یا حاصر نمیشوی فدم برداری یا می افتی. خیلی دوست داشتم زودتر راه بیفتی. خیلی دلم میشکست هربار فیلم راه رفتن زینب یا بچه‌های همسن و سالت را میدیدم. مدتی به شدت درکیر این قضیه بودم اما چند روزی است که بیخیالش شدم. شاید چون فرصت فکر کردن به آن را نداشتم.

کلی دعا خواندم که زودتر راه بیفتی هنوز که جوابی ندیدم.

فکر میکنم هرچه زودتر راه بیفتی هم کار من راحت تر میشود هم برای خودت خیلی بهتر است. خیلی راحت میشوی. البته اوایلش احتمالا سخت باشد. شاید زیاد بیفتی باید خیلی مراقبت باشم...

بهرحال حتما مصلحتی هست...

حرف زدن هم به راخت شدن هردویمان خیلی کمک میکند. اگر بتوانی منظورت را به کامه برسانی خیلی بهتر است. هرچند حالا هم با اشاره و اصوات منظورت را میرسانی. چند وقتی است که هربار شماره دو میکنی یا وقتهای دیگر که میخواهی پوشکت را عوض کنم علامت میدهی. امروز فهمیدم حتی قبل از انجام شماره دو هم علامت دادی بدون اینکه کسی چیزی یادت داده باشد. باید سعی کنم از این قابلیتت به نحو احسن استفاده کنم.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

عزیز دلم

نور چشمانم

مهرت روز به روز در دلم بیشتر میشود و دلم روز به روز بزرگتر

شیرین و معصومی مثل تمام بچه‌ها اما برای من شیرین ترین و معصوم ترینی

همین دیروز بود که مشغول بازی خودت بودی. نگاهم به چشمانت افتاد و در یک آن چشمانم پر از اشک شد از دیدن آن حجم از معصومیت. برگشتی نگاهم کردی با تعجب شاید کمی نگرانی. حالا دیگر کم کم معنی اشک ها و لبخندها را میفهمی.

 

دوست دارم لحظه‌ لحظه کودکی‌ات را در آغوش بگیرم. هر لحظه را به اندازه ساعتی...

و آه از شتاب لحظه‌ها که پر از حس حسرت و هراسم میکنند.

حسرت تمام لحظه‌هایی که در آغوشت نگرفتم و هراس کم شدن از عظمت معصومیت چشمانت که مسئولیت سنگین حفظ و نگهداری اش با من است.

 

میدانم چشم بر هم بگذارم جوان رعنای بیست ساله‌ای هستی که هربار نگاهم به قامت رعنا و جذبه‌ی چشمانت می افتد ته دلم غنج می‌رود و همزمان دلتنگی شیرینی این روزها که حالا تند و تند میگذرند دلم را مچاله خواهد کرد.

 

یادم هست آن زمان که لحظه شماری میکردم برای جواب معمای جنسیتت حافظ در وصفت گفته بود:

ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن

قوافل دل و دانش که مرد راه رسید

حافظ قبل از دستگاه سونو گرافی خیلی دقیق تعیین جنسیت را برایم انجام داد و من از آن غزل پر از نوید و امید پر از شور و اشتیاق شدم. از همان بیت اول که میگفت: 

بیا که رایت منصور پادشاه رسید

نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید

  • مادر خوب