مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

تنگنا

حالم خوب نیست و میدانم باید کمک بگیرم

نوشتن هم کمک می کند

باید بنویسم

باید بنویسم

باید بنویسم

یک روز اگر نویسنده سرشناسی شوم خواهم گفت که من سالها فقط درباره اینکه باید بنویسم، می نوشتم!

همه چیز به هم ریخته

دنیا،

هم از درون

و هم در بیرون

همه چیز سیاه جلوه میکند و ناامیدی جریان پیدا کرده

از دنیای بیرون ناامیدم

به ضعف های خودم واقفم و از خودم هم ناامیدم

چند روز پیش ناامیدی و غم چنگ انداخته بودند و داشتم خفه میشدم

تقلا میکردم برای نجات

ذهنم از آن طرف به باریک ترین ریسمان های امید چنگ میانداخت

هر امکان مثبت و امیدوارانه ای را پشت سر هم پیشنهاد میداد

روانم مکانیزم دفاعی درستی در مقابل غم و ناامیدی پیش گرفته بود

اما مغزم خیلی سریع شروع کرد تمام چراغ های چشمک زن امید را با اتکا به منطق و دانش و تجربه خاموش کردن.

اول میخواستم نجات پیدا کنم اما دست به سمت هر ریسمان امیدی میبردم ، خود تحلیلگر و منطق محورم با نگاه عاقل اندر سفیه و پورخندی میگفت: داری خودتو گول میزنی!

درست می گفت. اعتراف کردم که میخواهم با این فکرهای کوتاه امیدوارانه خودم را گول بزنم. تسلیم شدم.

اما در آخرین لحظات که آرزو میکردم زودتر در این ناامیدی غرق شوم تا بلکه کمتر زجر بکشم،

از ناشناخته ترین و عمیق ترین دالان های ذهنم، یک شهاب حسینی -در نقش "هادی"ِ تله فیلمی* که در نوجوانی جزو فیلم های محبوبم بود- با محکم ترین و بلندترین صدایی که تا بحال از درونم شنیده بودم فریاد زد: "خب گول بخور لعنتی!"

و من گول خوردم...

گول امید را!


* تله فیلم تنگنا

  • ۰۲/۱۰/۱۶
  • مادر خوب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی