مادر خوب، مادری است که می نویسد

  • ۰
  • ۰

فردا امتحان پایان ترم است. امتحان شفاهی است. من تقریبا اصلا نخوانده ام! تصمیم گرفتم وقت و انرژی ام را بگذارم برای نوشتن پروپوزال. به استاد گفته بودم. میخواستم اصلا نروم سر جلسه و بعدا امتحان مجدد بدهم. گفتند چون آزمون شفاهی است اگر سر جلسه حضور پیدا نکنم نمیتوانم امتحان مجدد بدهم. تصمیم گرفته بودم اصلا اصلا نخوانم و برم و همان اول از دادن امتحان انصراف بدهم. اما چون میدانستم موضوع سوال اول به انتخاب خودمان است برایش کمی خواندم. بعد فکر کردم خب حالا سعی خودم را بکنم سوالها را جواب بدهم. اما امشب که آمدم کتابخانه تا ذره ای برای امتحان فردا بخوانم و همان اول کاری سردرد شدید شدم  فکر کردم شاید اصلا به استرسش نمیارزد. و به اینکه بعدش وارد اتاق شوم و بشنوم که افتاده ام! افتادن بعد از جواب دادن به سوالات خیلی بدتر از افتادن بخاطر انصراف از امتحان است! با خواهر مشورت کردم. تاکید شدید کرد که امشب را بخوانم و فردا با اعتماد به نفس بسم الله الرحمن الرحیم بگویم و سوالات را جواب بدهم و اصلا هم به اساتید نگویم که آماده نیستم!

اما من هرجه فکر میکنم میبینم اینطوری فشار و استرسش برایم بیشتر است. میخواهم بهشان بگویم. میگویم نتوانسته ام بخوانم و میخواستم انصراف دهم اما نهایتا تصمیم گرفته ام تلاشم را بکنم! اینطوری خیلی راحت ترم.

این چندوقت اخیر در اوج سرشلوغی خیلی خوش گذراندم. بعضی هایش لازم و مفید بود و بعضی هایش بیخود و غیرمفید. نمیدانم چرا اینطور شد. شاید به قول فلانی نیاز داشتم! اینستاگرام را حذف کردم که به کارهایم برسم، اما فقط از اخبار و از دنیا دور افتادم. خودم را مقایسه میکنم با سال گذشته همین روزها روزهای قبل و بعدترش که تمام زندگی و فکر و ذکرم فلسطین بود و بچه های فلسطینی و حالا... شاید فقط در حد یک دعا بعد از نماز یادشان میکنم.

حالا در آستانه سفر به ایران دوباره دغدغه مرگ آمده سراغم و اینکه اگر وقت مردنم باشد چه بد که روزهای آخرم را مفید نگذراندم.

امشب وسط درس خواندن نمیدانم چه فکری در ذهنم آمد که خواستم اسمم را با خط خوش بنویسم. دفتر را باز کردم تا بالای یکی از برگه ها بنویسم. صفحه ای آمد که بالایش نوشته بودم "فرزانه"! زیرش اسم خودم را نوشتم و فکر کردم شاید واقعا قرار است بمیرم!

اما بعد فکر کردم شاید فرزانه میخواسته به من بگوید به یادم هست. شاید میخواسته برای امتحان فردا به من دلگرمی بدهد و بگوید هوایم را دارد!

الحمدلله علی کل حال...

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

رز رونده

تصمیم گرفتم کنار فنس ها رز رونده بکارم. درست وسط این همه کار و اضطراب و شلوغی. تمام آخر هفته داشتم زمین را میکندم و بالاخره آماده شد. وقتی خواستم بوته را در خاک بکارم از پسرک پرسیدم: به نظرت این بوته گل رو به نیت کدوم امام بکاریم؟ در ذهن خودم امیرالمومنین یا حضرت زهرا یا امام حسین و یا امام رضا بود که تازه ولادتشان گذشته بود. فکر کردم شاید هم بگوید عمو عباس! چون ارادت خاصی به حضرت ابالفضل دارد. اما پسرک بی هوا گفت امام سجاد!! واقعا نمیدانم چرا و از کجا یکهو گفت امام سجاد! پرسیدم : میدونی امام سجاد امام چندمن؟ تقریبا همه عددها را گفت تا بالاخره رسید به چهار. وقتی تایید کردم یکهو با هیجان گفت: مثل من که چهار سالمه! خودم هم از این حسن تصادف هیجان زده شدم و چقدر حس خوبی داشتم وقتی بوته رز را به نیت امام سجاد علیه السلام کنار فنس ها میکاشتم. امیدوارم زود رشد کند و از فنس ها آویزان شود و آن تصویر زیبایی که در ذهنم داشتم مجسم شود.

 

پ.ن: آدم فکرش را هم نمیکند که باغبانی چقدر میتواند لذت بخش و انرژی بخش باشد!

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

خیلی حرف دارم

ولی باید بخوابم

همین.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

خسته ولی با انگیزه

خسته و بی حوصله ام و حالم زیاد خوب نیست.

احتمالا اثر خواب های پریشان دیشب و کمی هم عوارض داروهاست.

ولی فکر کردم باید بنویسم. در قبال خودم مسئولم. شاید حالم را هم بهتر کند.

چقدر یکهو همه چیز شلوغ و پلوغ شد. چقدر سنگین شد.

خستگی مراسم تولد پسرک، مریضی طولانی همسر  با شروع ماه مبارک و بعد مریضی پسرک و همزمان امتحان شش ساعته ای که در اوج بدشانسی مجبور شدم دوباره بدهم و چهارتا مقاله ای که باید در عرض همین یک ماه مینوشتم و هم زمان روی موضوع پروپوزال کار میکردم و جواب ایمیل های طولانی استادی که واقعا لطف کرده بود و قبول کرد در این مسیر کمکم کند را میدادم.

پریشب که ماتیاس قبل از اینکه ایمیل قبلی اش را جواب بدهم ایمیل زد و عید را تبریک گفت، یکهو انگار همان ایمیل یک خطی تبریک عید مثل یک تلمپه همه چیز را باد کرد و کارهای تلمبار شده در ذهنم اینقدر بزرگ شدند که حتی میترسیدم نزدیکشان شوم که با کوچکترین ضربه ای این بادکنک بترکد و همه چیز نابود شود. 

امروز صبح که قبل از شروع کلاس آماده بودم بالاخره جواب ایمیل ماتیاس را ارسال کنم متوجه شدم مقاله هایی که فکر میکردم سابمیت کردم و مهلت ارسالشان دیروز بود، سابمیت نشده اند. کار جدید درست شد، پرس و جو از همکلاسی ها و ایمیل به استاد و سابمیت مجدد. انگار صفحه سابمیشن تغییرات جزیی کرده بود. مقالاتم را آپلود کرده بودم، تیک سبز تکمیل آپلود را دیده بودم ولی نمیفهمیدم باید کار دیگری بکنم یا نه. صفحه را چندبار بالا و پایین کردم و به نتیجه ای نرسیدم و فکر کردم حتما همین است دیگر! امروز دیدم پایین صفحه یک دکمه سابمیت بوده که بعد از آپلود فایل باید میزدم! به همین سادگی و روشنی و من بعد از چندبار بالا و پایین کردن ندیده بودم. لابد اوج خستگی ام در ساعت یک و نیم بعد از نصفه شب هم در این اشتباه دخیل بوده اما ... اما این بار اولم نیست که مرتکب اشتباهات خنگولانه این شکلی میشوم! حتی با وجود اینکه به این خنگی ظاهرا ذاتی آگاهم و سعی میکنم حواسم را جمع کنم و دقت کنم باز هم  چیزی که باید ببینم را نمیبینم! امیدوارم قبل از اینکه اشتباه بزرگ و غیر قابل جبرانی مرتکب شوم خدا شفایم دهد!

و امیدوارم خدا به وقت و انرژی و انگیزه و توانم برکت مضاعف عطا کند.

 

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

شب نوشت

خب خب خب...

ساعت ۳:۴۵ صبح

امشب نشد که بشه

البته بخاطر عوارض دارو!

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

روزنوشت ۲

امروز روز خوبی بود، شب هشت ساعت یکسره و نسبتا عمیق خوابیدم.(فقط ای کاش اینقدر خوابهای خسته کننده و شلوغ و پلوغ نمیدیدم!) صبح هم هشت و ربع بیدار شدم و تقریبا طبق برنامه پیش رفتم، صبحانه و آماده شدن خودم و پسرک. ساعت حدود ۱۰:۳۰ کارم را در دانشگاه شروع کردم. بیشتر وقتم به نوشتن CV گذشت که انهم تمام نشد. فقط در حد مقدمه جلسه بعدی که بررسی مکبث است درس خواندم. یکی دوتا متن نسبتا بلند برای حماة ترجمه کردم و ساعت از ۳ گذشته بود که با اینکه دوست داشتم بیشتر کار کنم بلند شدم و رفتم دنبال کارهای بیرون. یک بسته پستی را به مرکز پست بردم، لباسهایی که انلاین خریده بودم را پس دادم، دوتا مغازه رفتم برای خرید مایحتاج روزانه، بعد سریع رفتم دنبال پارسا که ساعت از ۴ گذشته بود. آنجا کمی با زحل مادر درین صحبت کردم بعد رفتیم دنبال همسر، رسیدیم منزل، دوش گرفتم، نماز خواندم، غذایی که دیروز پخته بودم را گرم کردم و خریدها را در یخچال گذاشتم. غذا خوردیم همراه با سریال دردسرهای عظیم. همسر دراز کشید و کمی خوابید. من هم‌زمان با پسرک بازی کردم، چندتا پیام فرستادم، نماز مغرب و عشا را خواندم، دوباره با پسرک بازی کردم، برایش دمنوش اسطوخودوس درست کردم  و خودمان هم چای خوردیم. بعد میز شام را جمع کردم و پسرک رو بردم خواباندم. فکر میکنم تا حدود ۹ طول کشید. شاید کمی بیشتر. وقتی برگشتم کمی دست دست کردم که ببینم چه کار میتوانم بکنم. یک خورده جمع و جور کردم اما گرسنه بودم. غذا خوردم همراه جوکر. غذا تمام شد ولی دوست داشتم ادامه‌اش را ببینم پس همانطور که نشسته بودم برای فردا ساندویچ درست کردم و لابلایش باز کمی جمع و جور کردم. جوکر تمام شد. مسواک زدم، سرم زیر چشم، سرم مو... پسرک بیدار شد. پنج دقیقه به دوازده بود، جمع کردم و امدم در رختخواب و پسرک را اوردم پیش خودم. شروع کردم به نوشتن و الان ۱۲:۱۲ است.

احساس خستگی نکردم امروز و این یعنی اوج لذت.

خدایا ممنونم. الحمدلله. زندگی یعنی این. یک روز معمولی اما بدون احساس خستگی مفرط. خدایا لطفا وقتش را بیشتر کن. لطفا ادامه دار باشد.

 

پ.ن: همینکه آدم نخواهد غذا درست کند یعنی ۵ هیچ از روزش جلو است!

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

شبها می آیم اینجا بنویسم بلکه خوابم بگیرد. اما نمینویسم. چرا؟ نمیدانم. تمم روز به موضوعاتی که باید بنویسم فکر میکنم و شب احساس میکنم حرفی برای نوشتن ندارم! آخر نوشتن من مودی است! یعنی مهم نیست در مورد چه میخواهم بنویسم، باید حس نوشتن داشته باشم، اگر حس نوشتنش نباشد، انگار اصلا همچین موضوعی نیست! انگار دغدغه نیست، یا مهم نیست یا ...

حالا حس نوشتن خیلی کوتاه می اید و اگر همانجا نگیرمش و ننویسم زود میپرد.

همین حالا که هرروز بیشتر به این فکر میکنم که چرا ننوشتم؟

چرا خاطرات فلان و ماجراهای بیسار را ننوشتم.

شاید هم یک روز در میانسالی یا حتی پیری بنشینم بنویسم و نویسنده شوم.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

هرشب تصمیم میگیرم زود بخوابم

ساعت دوازده و نیم!

بعد وسط کارهای خرده ریزه ای که بیشتر شبیه خواب گردی هستند میبینم ساعت یک و نیم شده. زیاد به خودم سخت نمیگیرم و میگویم اشکالی نداره هنوز خیلی دیر نشده و بلند میشوم که بروم مسواکم را بزنم و کارهای قبل خواب را انجام دهم و ... وقتی میرسم به تخت ساعت ۳:۳۰ است.

البته الان ساعت ۳:۵۳ دقیقه است!

امروز، یا بهتر است بگویم دیروز با سر درد بیدار شدم و تمام روز و تا همین سر شبی سر درد شدید داشتم و حالم خیلی خیلی گرفته بود. تصمیم گرفتم شب مسکن بخورم و زود بخوابم و صبح زود بیدار شوم و سرحال و قبراق با پسرک ورزش کنم و صبحانه بخوریم و برویم بیرون. اما به نظر میرسد که فردا هم قرار است مثل امروز بگذرد، مگر اینکه ... مگر اینکه الان از اعماق تهم و از ته اعماقم دعا کنم اینطوری نشود و خدا مستجاب کند.

هیچ راه و چاره دیگری به ذهنم نمیرسد.

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

داشتم فکر میکردم آدم برون گرایی که کسی را داشته باشد که به حرفهایش گوش بدهد، چرا باید بنویسد؟

داشتم فکر میکردم نویسنده ها یا درونگرا هستند یا تنها

داشتم فکر میکردم آدم‌هایی که حوصله گوش کردن به حرفهایم را نداشتند حق ندارند نوشته هایم را بخوانند.

و داشتم فکر میکردم درونگرایی نامحسوس من آنقدر عمیق هست که حتی جلوی نویسنده شدنم را هم گرفته!

دوست ندارم آشناها نوشته‌هایم را بخوانند، اینقدر که تا بحال چهار پنج تا وبلاگ عوض کرده‌ام. اگر این نبود شاید تا بحال یک نویسنده واقعی شده بودم!

  • مادر خوب
  • ۰
  • ۰

خدای "ما"

عاشق شمردنی! چند روز پیش با اعداد و سن و سال‌ها ور میرفتی, سعی میکردی حساب کنی وقتی تو چندساله میشوی من چند ساله میشوم، گفتی وقتی ۴ سالم بشه شما ۳۳ سالت میشه، وقتی ۵ سالم بشه شما ۳۴ سالت میشه، همینطور رفتی بالا چندتا جا انداختی تا من شدم چهل و چند ساله، بعد من یک قیافه ناراحت به خودم گرفتم و گفتم: اونوقت دیگه من پیر میشم... ، یک مکث کوتاه کردی و با اطمینان گفتی: خب خدا کمکت می‌کنه!

پسرکم تو وقتی میگویی "خدا" من از همیشه مومن‌تر می‌شوم. 

  • مادر خوب